زندگی نامه :
عاشق رفتن بود و بيقرار رسيدن؛ مسيحا نفسي كه يك لحظه چشم از آفتاب برنميداشت …
«مسيح» در دياري چشم گشود كه بوي خاكهاي باران خورده فضا را پر كرده بود. از كودكي دستانش با خار و خاشاك آشنا شد و با زمين رفيق. سن زيادي نداشت كه غروب غمگين جدايي خانه را فرا گرفت و پدر، زندگي را به درود گفت. اما وي با ديگر برادران، همدوش هم، كار كردند و مردانه چرخ زندگي را به چرخش در آوردند. او جواني سر به زير بود و مهربان، دريا دل و دلير.
هنوز كوچههاي روستا منتظرند تا يكبار ديگر صداي گامهاي استوارش را بشنوند آن زماني كه فارغ از كارهاي روزانه به خانه برميگشت. آفتاب هم دوست دارد كه يكبار ديگر بر پيشاني «مسيح» كه از خستگي عرق بر آن نشسته است بتابد و آن را تبديل به الماس كند.
مادرش ميگويد: «آن عاشق سبز پوش ميدانست براي كه و چرا ميرود.»
سحرگاه رمضان بار سفر بربست و مادر او را با قرآن و بلورهاي اشك بدرقه كرد تا هرچه زودتر به خيل عاشقان بپيوندد. در
جبهه رفتاري خوب و صميمي با ديگر رزمندگان داشت و براي انجام
هر كاري آماده بود، هميشه به ياد خدا بود و دل سراسر انتظارش را با ياد او آرام ميساخت.
وي در ارتفاعات سر به فلك كشيده جوانمردانه جنگيد و هرگز خستگي نشناخت، تا اينكه سرانجام در همان وعدهگاه به صليب عشق كشيده شد و كوههاي «حاج عمران» بر پاهايش بوسه زدند.