زندگی نامه :
روزگار هرگز از ياد نخواهد برد، سرهايي را كه بر دار شد، اما نداي اناالحق آنها در گوش زمان توفان به پا كرد و تاريخ را غرق آشوب نمود. «سردار» نيز يكي از آنها بود كه چون پا به عرصه زمان نهاد و خويشتن را يافت سر را فداي دوست كرد و جان را نيز هم.
دوران دبستانش را در روستاي «رودبال» به پايان برد و براي ادامهي تحصيل مجبور شد به روستاي همجوار (ايج) برود و هر روز شش كيلومتر جاده را طي كند، تا خود را به مكتب استاد برساند و بياموزد سطر سطر دفتر زندگي را.
پدرش كشاورز بود و پير. چون زير بار زندگي كمرش خم گشت و از كار افتاده شد؛ «سردار» با مدرسه خداحافظي كرد و به كمكش شتافت و تأمين هزينهي خانه را عهدهدار گرديد و نانآور شد. او كه آغوشش به روي مشكلات زندگي باز بود، بسيار شجاع بود و پركار. سكوت عجيبي هميشه روي لبانش بود و از او جواني ساخته بود كم حرف و سربه زير. دستان پرتوانش از رنج كار پينه بسته بود اما غرق در هنر بود. همان دستهايي كه در شور و غوغاي انقلاب روي ديوار روستا شعار «مرگ بر شاه» مينوشت و بدين وسيله خود را در
پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي سهيم ميكرد. به امام خميني(ره)
عشق ميورزيد و به مسألهي ولايت و رهبري اهميت بسيار ميداد و ميگفت: «هر كشوري كه رهبر نداشته باشد بي پايه و اساس است.»
چون فرمان رهبر را جهت دفاع از كيان اسلامي شنيد، به پا خاست. او كه مژدهي سروش، از آن طرف مرزها به قلبش رسيده بود كاسه صبرش لبريز شد و به فكر سفر افتاد.
پاسدار وظيفه بود كه نگاه «شلمچه» او را به سمت خود فراخواند و «سردار» دل به كربلاي ايران سپرد. در «عمليات كربلاي 5» شركت كرد و مردانه جنگيد، و آن وقت كه لبهاي خشكيدهي رزمندگان طلب آب داشت، او رفت تا آب براي گلهاي پژمرده بياورد، اما او كه خود سالها عطش بر لب داشت در بين راه، عباس(ع) ـ سقّاي تشنه لب ـ را يافت و با او به دريا شد.