وصیتنامه شهید:
«وَاْلَّذِينَ جاهَدُواْ فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا.»
كساني كه در راه ما جهاد كنند از راه هايي آنها را هدايت مي كنيم.(قرآن كريم)
با سلام بر پيامبـر بزرگ اسلام، اين راه گشاي جهان اسلام و سلام بر حسين(ع) كه مفهوم شهادت را به عاشقان خدا شناساند و سلام بر مهدي موعود(عج) كه چشم هاي تمام شيعيان شيفته، بدو دوخته شده و سلام بر امام عزيز كه حماسه ي كربلا را درجبهه هاي جنگ امروزه ي ايران بر ملا كرده و دوباره روي صحنه آورده است و در پايان سلام بر شما ملّت قهرمان پرور.
معبودا، پاك پروردگارا، چه زيباست جلوگاه جمالت و چه با شكوه است نمايشگاه جلالت. در حيرتم اي خداوند، چون كه اين منم كه افتخار راز و نياز در اين ساعت با تو نصيبم گشته است. آيا اين منم كه توفيق نظاره ي فروغ تابناك ملكوتي تو را دريافتم؟ نمي دانم، اين لحظه ها كه با تو، به نيايش پرداخته ام چه لحظاتي است كه نه گذشته دارد، نه حال و نه آينده، بلكـه پيامي از ابـديت است كه مرا براي خواندن به بارگـاهت آماده مي سازد. اين همان پيام ابديت است كه معناي واقعي حيات را در اين كره ي خاكي ناچيز براي اين موجود از حيات بي خبر، قابل درك و دريافت مي نمايد.
آري، اي رب اعلاي من، اين منم ولي نه آن من، كه روزگاري بس طولاني مرا از دامان مهر و محبّت گرفته، در بيابان بي سروته و سراب آب نماي زندگي حيواني رهايم ساخته بود، اين همان منِ مشتـاق به ديدار شكوه و جلال و جمال توست، كه معناي زندگي حقيقي را براي من آشنا ساخت و چه آشنايي شيرين و روح افزا، در لحظاتي كه شعاع خورشيد كمال اعلا بر همه ي سطوح روحم تابيدن گرفته و جز نور و جهان نوراني چيز ديگر نمي بينم، مي فهمم كه؛
مرده بودم، زنده شدم؛ گريه بودم، خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينـده شدم
ديدهي سيـر است، مرا، جان دليـر است مــرا
زهره ي شير است مرا، زهرهي تابنـده شدم
هم اكنون كه روحم از ميان قفس كالبد تن، فضاي بيكران و زمان را زير پا نهاده، از دريچه ي بارگاهت كه به ديدگانم گشودهاي، همه ي هستي را در راز و نياز با تو مي بيند و زمزمه ي تسبيح آن را مي شنود وطعم آزادي روح را از علايق سنگين بار مادّيات مي چشد؛
مرغ روانم ز قفس پَر شده قالبم از قلب سبك تر شده
آيا من در ميان آن كالبد سنگينم كه عمري بس طولاني زمين گيرم كرده بود؟ نه، من در اين لحظـات احساس وزن و سنگيني نمي كنم. آيا من آن كالبد سنگين را در زمين نهاده و در فضاي ملكوتي معبودم به پرواز در آمده؟ نه، زيرا من دستم را مي بينم و پايم را مشاهده مي كنم و مي نشينم و برمي خيزم و حركت مي كنم و مي ايستم، اما همه ي اين ديدن ها و مشاهده ها در فضايي از نور و با ديدگاني نور بين صورت مي گيرد و خود را مست و سبكبال مي بينم؛
روز و شب با ديدن صياد مستم در قفس
بس كه مستم نيست معلومم كه هستم در قفس
پروردگار من، پيش از اين بر آن بودم كه براي وصول به بارگاهت راههايي بس دور و دراز در پيش دارم، بايد مسافت ها طي كنم و از منزلگه هاي خطرناك و ناپديد بگذرم، ديگـر راهي در پيـش ندارم كه آن را در نوردم، تنهـا بايد گـامي بردارم و پيشـاني بر آن آستان كبريايات بگذارم، اين گام همان سر از خاك برداشتن و قصد ديدار تو نمودن است. سالهـاي فراوان از عمرم سپري شد و شبها و روزها پشت سر هم از راه رسيدند و با گذشته درخزيدند و چهره ي واقعي زندگي همچنان براي من تيره و تار وبه شكل معماي ناگشودني همواره آزارم مي داد و با گذشت روزگاران آن چهره ي ملكوتي زندگي پوشيده تر مي گشت.
از آن هنگام كه راهي كوي آن معبودِ محبوب گشتم، نخستين پردهاي كـه از جلو چشمانم كنار رفت پرده ي ناداني ام بود كه گمان مي كردم زندگي همان خـور و خـواب و خشم و شهـوت است كـه خداي مهـربانم از فرو رفتن در آن منع فرموده است؛
«اِنَّمَا اْلدُّنْيَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ . . . »
گفت دنيا لهو و لَعب است و شما كودكيد و راست فرمايد خدا.
پرده ي دوم هنگامي برداشته شد كه خود را در تكاپو در مرز زندگي و مرگ ديدم و از قلّه اي بالاتر از زندگي و مرگ در زندگي نگريستم. خداي من چه ديدم؟ حقيقتي نوراني تر از خورشيد و نوازشگرتر از نسيم سحري، در اين لحظات كه خدا، خدا گويان، سر تا سر هستي در برابر ديدگانم درخشيدن گرفت. و چهره ي واقعي زندگاني ام را ديدم. اين همان چهره ي ملكوتي بود كه از بوته ي: «وَ نَفَختُ فِيهِ مِن رُّوحِي» و در آن «انسان» از روح خود دميدم، شكفته و چون گل زيبا مي خنديد و عطر افشاني مي كرد.
از دوستان و آشنايان و بالاخص همكلاسي یانم [همكلاسيهايم] حلال بودي مي طلبم. [ از] مادرم مي خواهم كه صبري زينب گونه داشته باشي و از فراق فرزندت دلگير نباشي بلكـه راضي در [بر] رضاي خداونـد باشي. از بـرادران و خواهرانـم التماس دعا دارم.
و شما اي ملّت سلحشور، حضور خود را در صحنه ي انقلاب حفظ كنيد و همواره پشتيبان امام و ولايت فقيه باشيد و از خط امام منحرف نشويد. از مال دنيا چيزي ندارم، و چنانچه وسايلي باشد خود مادر و برادرانم بهتر مي دانند كه چه كار كنند.
خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
محمود تقوا ۶۲/۱۱/۲۷
زندگی نامه :
خاطرات «محمود» همچنان بر دوش باد صبا عطر افشان است. او چون شش ساله شد گرد يتيمي بر چهرهاش نشست و پدر را از دست داد؛ اما در كانون گرم خانواده صبورانه رشد يافت و با آغوش باز به استقبال آينده رفت.
او سن زيادي نداشت كه شهر را ترك گفت و با خانواده به اصفهان سفر كرد و پس از طي دورهي دبستان، مجدداً به «استهبان» بازگشت.
وي جواني بردبار بود و صبور و باوقار. رفتار اجتماعي او باعث شده بود كه مورد قبول دوستان و آشنايان واقع شود. ورزشكار بود و به رشتهي فوتبال علاقه داشت. او در كنار تحصيل بدنش را ورزيده كرد تا اگر روزي خواست از عريضترين قسمت اروند بگذرد، دچار مشكل نشود.
با قيام مردم براي كسب حكومت اسلامي همراه شد و تا پيروزي انقلاب در اين راه ثابتقدم ماند. هنوز ديپلم نگرفته بود كه بوي خوش جبهه و صفاي دل نشين سنگر او را مجذوب خويش ساخت.
اولين بار كه قصد رفتن به جبهه نمود به علت كم بودن سنش موافقت نكردند، اما پس از دو ماه با اصرار فراوان راهي شد و چون پا
بدانجا نهاد راه جاودانه شدن را يافت، اما سه برادر ديگرش كه در جبهه حضور داشتند او را به اجبار به شهر فرستادند.
براي آخرين بار كه به جبهه ميرفت، با همه آشنايان خداحافظي كرد و زيباترين نگاهش را هديه به چشمان مادرش كرد. با او وداع گفت و خود را به «عمليات والفجر 8» رسانيد.
وي پاسدار وظيفه بود و غوّاص، بارها موجهاي سهمگين خليج فارس را به آغوش كشيد تا بياموزد درس غواصي را.
همرزم آن دريا دل ميگويد1: «در شب عمليات، «محمود» فرماندهي دسته بود و خط شكن. لباس غواصي به تن داشت و با ديگر رزمندگان از عريضترين قسمت اروند گذشت در همين هنگام تيري به پاي محمود اصابت كرد اما او با مشقّت زياد، از ميان باتلاقها و موانع بسيار خود را به آن طرف رودخانه رسانيد. در همان آغاز عمليات، شكست سنگيني به دشمن وارد شد به طوري كه با ديگر همرزمانش داخل سنگر دشمن شدند و از مهمّات آنها در جهت پيشبرد عمليات استفاده ميكردند. پس از آن براي بار دوم نيز تركش خورد كه خون زيادي از بدنش جاري شد. در اين هنگام رنگ «محمود» بسيار زرد شده بود و دايم ذكر يا حسين(ع) يا مهدي(عج) بر لب داشت تا اينكه به آرزوي ديرينهاش دست يافت و شهيد شد.»