خوشا به حال آنان كه زندگي شان براي خدا و مرگشان در راه خداست، هم اكنون كه عازم به خط مقدّم مي باشم برخود لازم دانستم چند كلمه اي را به عنوان وصيت بنويسم.
برادران و خواهران شهيد پرور، به والله هم اكنون كه در اينجا نشسته ام و در حال وصيت كردن هستم از خوشحالي نمي دانم چه بگويم و چه بنويسم زيرا عشق حسين(ع) و نورالله آنقدر در دلم جريان پيدا كرده است، همانند مسافري كه مي خواهد به مسافرت برود و در آنجا كسي در انتظارش نشسته است، فقط از همشهريان خودم تقاضا مي كنم كه امام، امام، امام را تنها نگذاريد.
اما وصيتي با مادر و پدر بزرگوارم؛ اين مدت كه در اين دنيا بودم نتوانستم براي شما كار خيري انجام دهم مرا ببخشيد و اما مادرم بعد از خداوند و اوليا شما مهربان ترين كسي بودي كه زحمت مرا كشيدي اميدوارم كـه بتوانم در آن دنـيا جبـران اين زحمت هايت را بكـنم و شما هم در آخرت در برابر حضرت فاطمه(س) سرفراز باشيد و در آخر كه منظورم از وصيت نوشتن همين جمله بود اينست كه؛ مدت يك ماه روزه بدهكار هستم چون سال گذشته ماه مبارك رمضان آموزش بودم و گفتندكه روزه نگيريد به اين خاطر يك ماه روزه برايم بگيريد و مدت يك ماه هم احتياطاً نماز برايم بخوانيد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته ـ خداحافظ
سيّد عباس پرهيزگار ۶۲/۱۱/۲۷
زندگی نامه :
پرهيزگار بود وچشمهايي به رنگ غيرت عباس(ع) داشت و به او اقتدا كرد والحق كه ادامه دهندهي راهش گرديد …
«عباس» چون در خانوادهاي اهل دين رشد يافت از همان كودكي نسبت به مسايل ديني بسيار حساس بود. روح بلندي داشت و اخلاقي خوش و پسنديده و هرگاه به ديدن خواهرش ميرفت در حاليكه ميخنديد رو به او ميكرد و ميگفت: «شما هم بخنديد.» رفتاري جوانمردانه داشت و در برابر نامحرمان ديده به زمين ميدوخت. در امر خير پيشگام بود و در اكثر محافل مذهبي شركت داشت.
همدم او قرآن بود. در پيدا كردن مسيرهاي زندگي سعي داشت با كتب علمايي چون شهيد «آيت اللّه سيّدعبدالحسين دستغيب» خود را بيابد و بسازد. عشق به حسين(ع) و روح اللّه آن قدر در دلش جريان داشت كه ديگر خودش نبود، تمام همّ و غمش امام بود و امام.
«عباس» مرد جبهه بود و جنگ. اهل تهجّد و عبادت و بندگي. روزي كه تصميم گرفت به جبهه برود رو به مادرش كرد و گفت: «دعا كن شهيد شوم كه شرمندهي حضرت زهرا(س) نباشم». او يك خصوصيت عجيب داشت و آن اينكه آن قدر اخلاص در وجودش بود
كه هميشه سعي داشت تنها كار كند كه مبادا ذرهاي رنگ غير خدايي بگيرد! عشقش سنگر بود و خاكريز جبههها و دنيا برايش تنگ و تاريك مينمود. هميشه احساس ميكرد كه مسافري است كه فردي آن طرفتر انتظارش را ميكشد همين احساس آرامش را از او گرفته بود و باعث شد كه براي هميشه به دنيا پشت كند.
«عباس» هميشه آرزوي كربلا را داشت و آن گاه كه خانه را به اميد ديدار حسين(ع) ترك ميكرد، قامت رعنايش به لباس پاسداري مزيّن شده بود. در «عمليات خيبر» شركت كرد و به ياد بزرگمرد كربلا جنگيد، و آن قدر ايستادگي نمود و تلاش كرد تا به ديدار يار رسيد و وصال يافت.