بستن

شهید حسن رفیعیان( پناری)

زندگی نامه :

بار ديگر گوشه‌ي چشمي انداز به مستان، كه چگونه در وادي پريشاني به دنبال يارند و از فراق، ناله سر مي‌دهند. «حسن» نيز سرخوش عشق بود و هم دومين قرباني ره عشق.
دوران كودكي او با آرامش سپري شد. بسيار نجيب بود و سرشار از مهر و عاطفه. هفت ساله بود كه قدم در مدرسه نهاد و حرف حرف دفتر زندگي را آموخت. تا كلاس اول راهنمايي كتاب، دفتر و مشق، تسكيني براي دلش بودند اما پس از آن، براي روح بزرگش مدرسه كوچك و ناچيز بود. به همين دليل آن را رها كرد و نام خود را در دفتر بسيجيان نوشت و به جمع آنها پيوست.
در آن سال‌ها كه ملت بزرگ ايران از حكومت ستمشاهي به ستوه آمده بودند، جوانان سلحشور و انقلابي قطره قطره به هم پيوستند و چون سيلي خروشان رفتند تا ريشه‌ي گياه هرز طاغوت را بركنند. «حسن» نيز در اين راه با آنان همراه شد و در اين پيروزي و موفقيت شريك. او در جريان انقلاب بارها با شورشيان و ضدانقلاب درگير شد و به دفاع از اسلام برخاست و هرگز احساس ضعف و ناتواني نكرد.

«حسن» غير از بسيج، جايي براي دل بي‌تابش نمي‌يافت، به همين خاطر بيشتر روزها در آنجا بود تا اينكه روزي از همين مكان مقدّس
اعلام كردند، جهت دفاع از اسلام بايد راهي شد و او كه خود را پرنده‌اي دور از بوستان مي‌ديد، خلعت سبز سفر پوشيد. براي اداي احترام و كسب اجازه نزد مادر رفت. مادر، در چشم او نگريست و راز چشمانش را خواند و گفت: «تو را به خدا مي‌سپارم، برو! …»
«حسن» رفت به آنجا كه سال‌ها انتظارش را مي‌كشيد. هرگاه كه به مرخصي مي‌آمد ديگر تاب ماندن نداشت و خيلي زود عازم مي‌شد. آخرين بار كه مي‌رفت شور عجيبي وجود مادر را فرا گرفته بود، از او خواست كه بماند، اما براي «حسن» همه چيز دليل رفتن بود، بويژه ادامه دادن راه برادرش حسين. به همين خاطر هجرت را برگزيد و رفت و با هجرتش به ديار يار، پيامي به وسعت همه‌ي تاريخ براي جهان به يادگار گذاشت كه «الاسلام يعلو و لا يعلي عليه».

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!