زندگی نامه :
مجنون صفتان مشتاقانه قدم به كوي ليلي گذاشتند و با دلي بيباك، تيغ عشق را بر سينه نهادند.
«علياكبر» در خانوادهاي مؤمن و متعهّد پا به عرصهي گيتي نهاد. روزگارش با عنايت خدا سپري گشت و در كنار والدين آيين زندگي كردن آموخت. چون هفت بهار را پشت سر نهاد، قدم به محيط علم و دانش گذاشت. روزهاي زيادي در كلاس درس استاد حاضر گشت تا خود معلّمي شد، عاشق و آگاه. وي از اوان كودكي به مادرش علاقهي شديدي داشت، به طوري كه هنگام غذا خوردن منتظر ميماند تا مادرش از مسجد برگردد و با او غذا بخورد. هرگز لب به توهين ديگران نگشود و از افراد ناسزاگو متنفر بود. هميشه به خانواده سفارش ميكرد كه: «به مسجد برويد و نماز را اوّل وقت بخوانيد.» «علياكبر» چون دعاي كميل ميخواند، آيينهي دلش ميشكست و اشكهاي نشسته برگونهاش، راز دلش را هويدا ميساخت. به كتابهاي استاد «شهيد مطهري» و «شهيد دستغيب» علاقهي فراواني داشت. آن گاه كه غزلهاي حافظ ميخواند، سرمست از بادهي عشق ميشد. اهل
شوخي و مزاح بود و لبخندي كه هميشه در گوشهي لبش ميهمان بود، چهرهاش را جذّابتر ميساخت.
در روزهاي انقلاب، آن گاه كه رژيم ستمشاهي، بال پرواز كبوتران را به زنجير كشيده بود، او با هزاران پرندهي ديگر، زنجيرها را پاره كردند و به پيشواز بزرگمردي رفتند كه رهايي را به تصوير كشيده بود؛ همان مردي كه چند سال بعد «علياكبر» به نواي روح بخشش لبيك گفت و راهي جبهه گرديد.
معلّم بود، اما شيپور جنگ كه به صدا درآمد مردانه راهي كربلاي جبهه شد. به فكر پليد دشمن خنديد و در مقابلش سينه سپر كرد. در آن وادي، براي وصال محبوب از همه چيز گذشت و چون قامت رعنايش به خون نشست، يازده سال پيكر پاكش در كربلاي ايران باقي ماند و در گوش شقايقهاي روييده بر پيكرش، حديث جاويد عشق را نجوا كرد.