مرتضی الهی
اطلاعات شهید
نام پدر : علی
تاریخ تولد : ۱۳۴۳
تاریخ شهادت : ۶۱/۹/۹
محل شهادت :شرهانی
تحصیلات :دوم دبیرستان
شغل : محصّل
وصیت نامه شهید عزیز مرتضی الهی
با درود وسلام بر امام عصر حضرت حجه بن الحسن العسکری(عج) و نایب بر حقّش خمینی عزیـز و با درود و سلام بر رزمندگان و سپاهیان اسلام و با درود بر شـهدای کربلای خونین حسین تا کربلای ایران و با درود بر ملت شهید پرور ایران وصیتنامه را شروع می کنم.
«اِناِللهْ وَ اِنْااِلیهِ راجِعونْ» ما همه از طرف خدای یکتا آمدهایم و بهسوی او بازگشت می نماییم.
«اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده از بارگاه خداوند. شکر می کنم خدایی را که مرا آفرید و هدایتم کرد و به من توفیق داد تا بتوانم با رفتن به جبهه خدمت کوچکی به اسلام و مستضعفان بکنم.
امام حسین(ع) با ۷۲ تن از یاران با وفایش خود را فدای اسلام و قرآن نمودند و برای ماها یک سرمشق زندگی شدند و شهدا هم راه آنان را ادامه دادند، آنها هم برای ما سر مشق شدند و وظیفهی ماست تا راه آنها را ادامه دهیم. «وَ لا تَحْسَبَنَّ اْلَذِینَ قُتِلُواْ فِی ……»
کسانیکـه در راه خدا کشته می شوند مرده مپندارید بلکه آنها زندهاند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.
برادران عزیز، من با شناخت و آگاهی که داشتم به جبهه رفتم و برای اینکه از دستورات امام خمینی و اسلام اطاعت کنم توفیق یافتم تا در جبهه شرکت کنم.
از شما ای ملت عزیز و انقلابی می خواهم که مبادا به امام کمک نکنید و او را تنها نگذارید. اطاعت از خمینی اطاعت از خداست از دستورات امام پیروی کنید و جبهه را خالی نگذارید که اسلام شکست ناپذیر است و کفر سرنگون شدنی. کسی که به جبهه می رود نباید برای مشهور شدن و برای اینکه شخصیت او بالا برود شرکت کند باید برای حفظ اسلام و قرآن و برای زنده نگه داشتن جمهوری اسلامی، برای شرف و آبروی ناموس برود. نگویند ما نمی توانیم شرکت کنیم هرکس هر توانی که دارد تا آخرین لحظه باید بجنگد.
اسلام برای تداوم خود احتیاج به خون دارد و درخت اسلام با خون رشد کرده است و باید با خونِ این جوانان آبیاری شود تا بتواند تداوم داشته باشد. اگر ما وصیتنامهای می نـویسیم برای این است که منافقان بـدانند که ما ]تا[ آخـرین قطـرهی خون خود امام عزیز و اسلام عزیز را تنها نخواهیم گذاشت.
اما ]به[ فرمودهی امام، همهی ماها باید فدای اسلام بشویم. پروردگارا، تا از من راضی نگردی مرا از بین مبر و شهادت مـرا در راه خودت قرار ده. من شهادت را از جان و قلب پذیرایم و جز شهادت ]را[ نیکبختی خود نمی دانم و اسلام را بهتر از جان می دانم. انسان بـرای رفتن است پس چرا در راه فی سبیل الله نباشد. سعادت افتخاری است که همه را نصیب نمی باشد، پروردگارا، اگر زنده ماندنم برای اسلام فایده دارد زنده بمانم تا بتوانم خدمت کـنم و اگـر مجـروح شدنم برای اسلام فایده دارد مجـروح شوم و اگـر کشته شدنم برای اسلام فایده دارد کشته شوم.
پس در آخر از همهی دوستان و آشنایان حلال بودی می طلبم و کسانی که حقی بر من دارند مرا ببخشند. و نصیحتی به برادرانم دارم که مبادا از خط امام خارج شوند همیشه بر هوای نفسانی خودتان غلبه پیدا کنید و ای خواهرانم زینبوار باشید و با حجابتان به اسلام خدمت کنید و ای مادرم بر من گریه مکن ممکن است منافق خوشحال شود و از خداوند برایم طلب آمرزش بخواه.
والسلام
مرتضی الهی ۱۳۶۱/۷/۱
زندگی نامه :
از مشرق عشق طلوع كرد، خورشيد صفتي كه بيريا، روشني را به دشت شب هديه داد …
«مرتضي» از كودكي پسري زرنگ و پرجنب و جوش بود. درس ميخواند، اما در كار كشاورزي و باغداري نيز به پدرش كمك ميكرد. در مدرسه جزء دانشآموزان ممتاز بود و معلّمانش او را بسيار دوست داشتند. مادرش ميگويد: «او بسيار خندهرو بود و هرگاه به او ميگفتم: اين همه نخند! باز هم ميخنديد و ميگفت: «اخلاق خوش از پيغمبر(ص) مانده است.» پسري نجيب بود و تفريح او چوپاني بود و آن گاه كه گوسفندان را در دل دشت رها ميكرد آواز خوش ني، او را تا قلّهي آرزو پر ميداد. به نماز خواندن اول وقت بسيار پايبند بود و هر از گاهي صداي دلنشين اذانش مردم روستا را به مسجد دعوت ميكرد. رفتاري خوب با همسايگان و دوستان داشت.
پس از آن كه دورهي راهنمايي را در روستا سپري كرد، براي ادامهي تحصيل به «استهبان» آمد. وي به قرآن و رسالهي امام خميني(ره) علاقهي زيادي داشت و هميشه از بزرگترها ميخواست كه از خاطرات دوران پيروزي انقلاب اسلامي برايش تعريف كنند. غذاي ساده ميخورد و شكر خدا را به جا ميآورد. از خواهران ميخواست كه حجابشان را رعايت كنند و ميگفت: «اگر يك تار موي شما را نامحرمي ببيند، در فرداي قيامت با همان تار مو شما را آويزان ميكنند.»
بسيار تابع بود و مِهر امام خميني(ره) به طور عجيبي به دلش نشسته بود و آن گاه كه نداي مهربانش را جهت دفاع از ارزشهاي دين شنيد، مشتاق رفتن گشت، به دليل اين كه سنش كم بود او را نبردند؛ اما نااميد نشد و هرگز عشق پرواز را از سر به در نكرد. در مسجد روستامينشست و كمكهاي نقدي را براي جبهه جمعآوري ميكرد، تا اينكه لحظهي موعود فرا رسيد و او آمادهي رفتن شد. مادرش به او گفت: «مرتضي نرو! تو كه سني نداري؟!» اما دردمندانه به مادرش گفت: «مگر خون من رنگينتر از خون ديگران است، من ميروم تا براي شما مُهر كربلا بياورم.» و او رفت تا دلش از عشق بينصيب نماند.
چنان در ديدار يار ميسوخت كه در اولين باري كه راهي جبهه شد و طلب وصال نمود يار پرده از رخسار برداشت و چون نگاه او به چشم زيباي محبوب افتاد، در دم جان باخت و به سويش پرواز كرد.