زندگی نامه :
يك دنيا حرف نهفته در سينه داشت؛ او كه چشمانش غزل عشق و مهرباني ميسرود.
دوران كودكي «غلامرضا» با محبّت بيدريغ پدر و مادر سپري گشت. روزهاي پاييزي مدرسه رفتن، فرا رسيد و او با شادي و خوشحالي قدم به مدرسه نهاد. زرنگ و درسخوان بود و معلّمانش از او راضي بودند. در كنار تحصيل در كورههاي آجرپزي كار ميكرد تا بتواند خرج مدرسه خود را تأمين كند. بدون مشورت خانواده، جايي نميرفت. قبل از رسيدن به سن تكليف از مادرش ميخواست كه سحر براي روزه گرفتن او را بيدار كند. او در انجام فرايض ديني هرگز كوتاهي نكرد. كمتر حرف ميزد و بيشتر عمل مينمود. روزهاي سراسر غم محرّم، لباس ماتم به تن ميكرد و در مراسم سوگواري امام حسين(ع) شركت مينمود. اهل مطالعه بود و به كتابهاي شهيد آيتاللّه دستغيب، علاقهي فراوان داشت. روزهاي تعطيل را با دوستانش به گردش و تفريح ميگذراند. در طول زندگياش اسراف نكرد و هميشه لباس ساده ميپوشيد. از مسخره كردن ديگران بسيار ناراحت ميشد و در انتخاب دوست دقت داشت.
در روزهايي كه شهر شاهد حماسهي جوانان، براي نابودي رژيم طاغوت بود، «غلامرضا» نيز پا به خيابان نهاد و با ديگران همراه شد؛ تا بالاخره امام خميني(ره) به ايران بازگشت و دل دوستدارانش، قرار يافت. به مسألهي ولايت و رهبري اهميت زيادي ميداد و بيشتر اوقات در مسجد و بسيج به نگهباني ميپرداخت.
آن گاه كه حاسدان كينه توز، جنگ را بر ايران تحميل نمودند، «غلامرضا» عزم دفاع نمود. او كه رفتن را وظيفهي خود ميدانست با دوستانش راهي جبهه شد.
هنگام خداحافظي، گريه امان مادر را بريده بود و يك لحظه چشم از جگر گوشهاش برنميداشت. «غلامرضا» رو به مادرش كرد و گفت: «مادر! گريه نكن، من زود برميگردم.»
… و اينگونه در وداعي تلخ، مادر را به دست روزهاي انتظار سپرد و خود مشتاق و صبور به سوي عرصههاي خون و شهادت عزيمت نمود. او كه عاشقي فداكار بود، از جان گذشت و در مقابل دشمن ايستاد و سدّ راه او شد تا بالاخره در مشهد شلمچه ـ عمليات كربلاي 5 ـ دست در دست فرشتهها نهاد و تا عالم معني پركشيد.
شهید غلامرضا نورائی محمد حسین عبدالله زاده محمد جعفریان داریوش رنجبر و اکبر صفر پور دوست و هم سنگر من در کربلای ۴ و ۵