يادنامهاي از شهيد عزيز محمّدعلي بشكار
نام پدر: علياصغر
محل و تاريخ تولد: استهبان 1347
سن: 16
سال تحصيلات: اول راهنمايي
شغل:
محصّل وضعيت تاهل:مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج
تاريخ اولين اعزام: 8/2/63
حضور در جبهه: 46 روز
تاريخ شهادت: 31/3/63
محل شهادت: مهاباد
محل دفن: استهبان
در شبي باشكوه كه زمين و زمان آذينبند ولادت علي بن ابيطالب(ع) بود، در گوشهاي از
شهر، كودكي چشم به عالم خاكي گشود كه به ميمنت اين شب گرانقدر، نامش را به نام
«محمّدعلي» مزيّن نمودند. چون اذاني ملكوتي در گوشش طنين افكند و او را از عشق
لبريز كرد؛ پاكيِ وجودش با مهر خدا درآويخت. مادرش ميگويد: «هنگامي كه محمّدعلي
كودكي بيش نبود، شبي آقا اباعبدالله(ع) را در خواب ديدم پس از لحظاتي
فرمودند: ميخواهم فرزندت را ببرم، عرض كردم: ايشان هنوز خيلي كوچك است و ايشان
فرمودند: ناراحت نشو از او مواظبت كن كه چند سال ديگر خواهم آمد…»
روزها گذشت و محمّدعلي هفت ساله شد و راهي مدرسه. او از جمله دانشآموزان مؤدّب و پركار بود و
براي معلّمين خود احترام زيادي قايل ميشد. به ورزش علاقهي زيادي داشت و هرگاه در
مدرسه كُشتي ميگرفت، برندهي ميدان ميشد. نماز را اوّل وقت ميخواند و ترجيح
ميداد كه آن را با جماعت به جا آورد، در مراسمهايي كه در مسجد برگزار ميشد،
فعّالانه حضور مييافت. چنانچه در كاري اشتباه ميكرد، معذرت خواهي ميكرد و از
بزرگترها ميخواست كه او را راهنمايي كنند. در ايّام فراغت به كارهاي لولهكشي و
دوزندگي مشغول ميشد تا كمك خرجي براي خانواده باشد.
آن روز كه ايران اسلامي شاهد پرواز هزاران پرندهي سبكبال بود و دولت عراق ناجوانمردانه جنگ را بر
ايران تحميل نمود، محمّدعلي نوجواني بود كه با ديدن آن همه پرندهي خونين بال، دل
نگران شد و براي رفتن به جبهه بيتاب و بيقرار. به بسيج رفت تا نام خود را در كنار
ياوران حسين(ع) بنويسد؛ اما چون سنش كم بود، به او جواب رد دادند. ولي
ديگر كار عاشقي بالا گرفته بود و او عزم رفتن داشت به همين دليل سنّ خود را در
تصوير شناسنامه تغيير داد، داوطلبانه راهي منطقهي «مهاباد» شد و بسان مرغي آزاد
شده از قفس، به سمت لالهزارهاي غرب پرگشود. در اولين مرتبهاي كه پا به جولانگاه
عشق نهاد، بر اثر اصابت گلولهي دشمن در ماه مبارك رمضان و در روز شهادت علي مرتضي(ع)
سر به زانوي يار نهاد و عاشقانه به ديگر همرزمان شهيدش پيوست.
به نام خدا
سلامی بر شهیدان
«اهلِ دل ای نازنینانم سلام»
سایه تان باشد همیشه مستدام
با شما شعرم مُعَطّر می شود
حال وروزم جورِ دیگر می شود
رازِ دل اینجا پناهم داده است
شکوه ای با اشک و آهم داده است
لحظه های خوب ونابِ دلبریست
عشق وحالِ باشماها ماندنیست
بزمِ مولا عَزمِ من مجذوب کرد
شعرِتر نزدم خودش محبوب کرد
او که حق را خود به پا خواهد نمود،
در دلِ من عشق و شیدائی فزود
مست وشیدای وصالش گشته ام،
واله ومبهوتِ خالش گشته ام
دل منوّر گشته ی سالارِ عشق،
پایِ دل غُل گشته در مِسمارِ عشق
یادِ « بَشکارِ» شهید آن صف شکن،
نوجوانِ شاهِدِ گلگون کفن
در شبِ حمله ی « قادر» پَرگشود
خَلعَتِ خونِ خدا دربر نمود
غلامرضا مهدوی آزاد
استهبان 4مهرماه92
بیوگرافی
خاطرات خود را از شهید محمد علی بشکار در این جستار به یادگار بگذارید …
یاعلی
يادنامهاي از شهيد عزيز محمّدعلي بشكار
نام پدر: علياصغر
محل و تاريخ تولد: استهبان 1347
سن: 16
سال تحصيلات: اول راهنمايي
شغل:
محصّل وضعيت تاهل:مجرّد
ارگان اعزام كننده: بسيج
تاريخ اولين اعزام: 8/2/63
حضور در جبهه: 46 روز
تاريخ شهادت: 31/3/63
محل شهادت: مهاباد
محل دفن: استهبان
در شبي باشكوه كه زمين و زمان آذينبند ولادت علي بن ابيطالب(ع) بود، در گوشهاي از
شهر، كودكي چشم به عالم خاكي گشود كه به ميمنت اين شب گرانقدر، نامش را به نام
«محمّدعلي» مزيّن نمودند. چون اذاني ملكوتي در گوشش طنين افكند و او را از عشق
لبريز كرد؛ پاكيِ وجودش با مهر خدا درآويخت. مادرش ميگويد: «هنگامي كه محمّدعلي
كودكي بيش نبود، شبي آقا اباعبدالله(ع) را در خواب ديدم پس از لحظاتي
فرمودند: ميخواهم فرزندت را ببرم، عرض كردم: ايشان هنوز خيلي كوچك است و ايشان
فرمودند: ناراحت نشو از او مواظبت كن كه چند سال ديگر خواهم آمد…»
روزها گذشت و محمّدعلي هفت ساله شد و راهي مدرسه. او از جمله دانشآموزان مؤدّب و پركار بود و
براي معلّمين خود احترام زيادي قايل ميشد. به ورزش علاقهي زيادي داشت و هرگاه در
مدرسه كُشتي ميگرفت، برندهي ميدان ميشد. نماز را اوّل وقت ميخواند و ترجيح
ميداد كه آن را با جماعت به جا آورد، در مراسمهايي كه در مسجد برگزار ميشد،
فعّالانه حضور مييافت. چنانچه در كاري اشتباه ميكرد، معذرت خواهي ميكرد و از
بزرگترها ميخواست كه او را راهنمايي كنند. در ايّام فراغت به كارهاي لولهكشي و
دوزندگي مشغول ميشد تا كمك خرجي براي خانواده باشد.
آن روز كه ايران اسلامي شاهد پرواز هزاران پرندهي سبكبال بود و دولت عراق ناجوانمردانه جنگ را بر
ايران تحميل نمود، محمّدعلي نوجواني بود كه با ديدن آن همه پرندهي خونين بال، دل
نگران شد و براي رفتن به جبهه بيتاب و بيقرار. به بسيج رفت تا نام خود را در كنار
ياوران حسين(ع) بنويسد؛ اما چون سنش كم بود، به او جواب رد دادند. ولي
ديگر كار عاشقي بالا گرفته بود و او عزم رفتن داشت به همين دليل سنّ خود را در
تصوير شناسنامه تغيير داد، داوطلبانه راهي منطقهي «مهاباد» شد و بسان مرغي آزاد
شده از قفس، به سمت لالهزارهاي غرب پرگشود. در اولين مرتبهاي كه پا به جولانگاه
عشق نهاد، بر اثر اصابت گلولهي دشمن در ماه مبارك رمضان و در روز شهادت علي مرتضي(ع)
سر به زانوي يار نهاد و عاشقانه به ديگر همرزمان شهيدش پيوست.
به نام خدا
سلامی بر شهیدان
«اهلِ دل ای نازنینانم سلام»
سایه تان باشد همیشه مستدام
با شما شعرم مُعَطّر می شود
حال وروزم جورِ دیگر می شود
رازِ دل اینجا پناهم داده است
شکوه ای با اشک و آهم داده است
لحظه های خوب ونابِ دلبریست
عشق وحالِ باشماها ماندنیست
بزمِ مولا عَزمِ من مجذوب کرد
شعرِتر نزدم خودش محبوب کرد
او که حق را خود به پا خواهد نمود،
در دلِ من عشق و شیدائی فزود
مست وشیدای وصالش گشته ام،
واله ومبهوتِ خالش گشته ام
دل منوّر گشته ی سالارِ عشق،
پایِ دل غُل گشته در مِسمارِ عشق
یادِ « بَشکارِ» شهید آن صف شکن،
نوجوانِ شاهِدِ گلگون کفن
در شبِ حمله ی « قادر» پَرگشود
خَلعَتِ خونِ خدا دربر نمود
غلامرضا مهدوی آزاد
استهبان 4مهرماه92