سخن از پرستوي مهاجري است كه بالهايش را فراتر از آسمان آبي اين خاكدان گشود. جرعهاي از شراب عشق نوشيد و به معشوق رسيد.
در ماه مبارك رمضان، آن وقت كه دلها به ضيافت نور ميهمان بود، گريهي «محمّدجواد»، لبهاي روزهدار مادر را به خنده واداشت و با تولدش، خانه را غرق در شادي نمود.
پس از آنكه هفت بهار را به نظاره نشست، قدم به مدرسه گذاشت و خود را براي فراگيري علم و دانش آماده كرد. در مدرسه مؤدب بود و با انضباط و بسيار باهوش. به تعليم و تربيت، اهميت زيادي ميداد و به درس خواندن نيز. «محمّدجواد» قلبي سرشار از مهر و محبّت داشت و ياوري دلسوز براي نيازمندان بود، مخصوصاً براي مادرش. در كارهاي خانه از هيچ كمكي دريغ نداشت، حتي در شستن لباس. رفتارش سرشار از متانت بود و نجابت. ظاهري آراسته داشت و در لباس پوشيدن بسيار تميز و مرتب بود و به نوع و جنس لباس كاري نداشت.
«محمّدجواد» رشتهي برق را جهت تحصيل در دورهي هنرستان
برگزيد اما با ديدن پرستوهاي مهاجر و مسافراني كه همه آماده رفتن بودند، دگرگون شد و پريشان. وي نيز به اشتياق زيارت، با ياران همدل، كولهبار سفر بست و بدون اطلاع خانواده به جبهه رفت. پس از مدت كوتاهي به مرخصي آمد اما بيشتر از چند روز نتوانست تاب بياورد و دوباره عزم سفر به جبهههاي جنگ كرد.
وي در آخرين وداع نزد مادر ميآيد و مادر از او ميخواهد كه چون پدرش از بيماري قلبي رنج ميبَرد و برادر ديگرش در سربازي است، مدتي نزد آنهابماند ولي او قبول نميكند و در پاسخ مادر ميگويد: «راه رفتني را بايد رفت، چه امروز و چه فردا!»
«محمّدجواد» مشتاقانه به جبهه رفت تا دلش از عشق بينصيب نماند. وي خود را به «عمليات كربلاي 5» رسانيد و سرسختانه جنگيد تا آن وقت كه خون در بدن داشت؛ و چون قطره قطره خونش را هديه به اسلام و قرآن كرد، ديدار محبوب هم ميسّر شد و وصال نيز هم.