زندگی نامه:
بيا به دور دستها سفر كنيم، به آنجا كه سالار كربلا حسين(ع) سر عباسهاي زيادي را به دامن گرفت و آنها را با نگاه نافذ خود كامياب ساخت …
ارادت خالصانه به سقّاي كربلا، خانواده را برآن ميدارد كه نام فرزندشان را مزيّن به نام «عباس» كنند. كسي كه از كودكي خلق و خويي چون مولايش داشت، با وفا بود و مهربان و بسيار شجاع. از هفت سالگي پيشاني بر آستان دوست ساييد و در مقابل معبودش بندگي را به نمايش گذاشت. پنج سال در كلاس درس، مشغول به تحصيل شد و الفباي استقامت را از چشمان استاد آموخت. پس از آن به كار بنّايي مشغول شد، تا از بار زندگي كه بر دوش پدر سنگيني ميكرد، اندكي بكاهد. با وجود آنكه درس زيادي نخوانده بود، اما اهل مطالعه بود و به كتابهاي شهيد دستغيب و رسالهي امام خميني(ره) علاقهمند بود.
در مجالس مذهبي حضوري فعّال داشت و در غوغاي اوايل انقلاب براي حقوق از دست رفته و در براندازي حكومت طاغوت با مردم شهر
همدل و همصدا شد تا با تيشهي فرياد، ريشههاي ظلمت را از جا بركندند و جاي آن را به نهال زيباي انقلاب سپردند.
وي سيزده ساله بود كه نام خود را در بسيج نوشت و در جمع دوستان آرامش يافت. هميشه ميگفت: «سعادتمند كسي است كه اولين بار كه به جبهه رفت شهيد شود و جنازهاش پيدا نشود.»
مادرش ميگويد: «قرار بود براي «عباس» قطعه زميني بخريم، تا در آن براي آينده خانهاي بسازد، اما وقتي موضوع را با او در ميان گذاشتيم در كمال ناباوري در چشمانم خيره شد و گفت خانهي من در گلزار شهدا است.»
وي عضو سپاه پاسداران بود كه براي اولين بار راهي جبهه شد، با چشماني كه در آن نرگس روييده بود به مادر خيره شد. قرآني را كه در دست مادر بود، بوسيد و گونههاي پر از شبنم او را.
راسخ و استوار جادهها را طي كرد و خود را به آنهايي رسانيد كه همه از فاتحان قلعهي تاريخ بودند. در جبهه، او نيز چون دلاوران ديگر عاشقانه جنگيد و جان در ره دوست سپرد، و آن طور كه خود دوست داشت چهارده سال پيكرش در دشت شقايق آرميد.