زندگی نامه:
دنيا پلي بود بين «احمد» و معشوق، و انتظار، زيباترين وسيله براي وصال و پايان دادن به اين جدايي …
در يكي از روزهاي خوب خدا، صداي گريهي نوزادي خنده را به لبها ميهمان كرد و شادي را به خانه. «سيّداحمد» از كودكي شرم و حياي مردانهاي در چشمانش موج ميزد. عاقل و فهميده بود. با وجود اينكه سن زيادي نداشت همراه با پدرش به كوه ميرفت و در جمعآوري انجير او را كمك مينمود. بسيار غيرتمند بود و اهل كار و تلاش. هرگاه از او ميخواستند كه كارگري نكند در جواب ميگفت: «پس كنار خيابان بنشينم، تا بگويند پسر فلاني به نواميس مردم نگاه ميكند.» پولي را كه به دست ميآورد خرج خانه ميكرد و براي مادرش كه بيمار بود ماشين لباسشويي خريد تا مجبور نباشد با دست لباس بشويد. در نزد اقوام از محبوبيّت ويژهاي برخوردار بود، مادرش ميگويد: «اخلاق و رفتار او با ديگر بچههايم كاملاً متفاوت بود بسيار با محبّت بود و اگر در مدرسه چيزي براي خوردن ميخريد حتماً مقداري از آن را به خانه ميآورد.»
در روزهاي نخستين پيروزي انقلاب، او يكي از دانشآموزان «حجه الاسلام شهيد فقيهي» بود و در مراسم دعاي ندبهاي كه استاد شهيد، پايهگذار آن بود شركت ميكرد. به واجبات و مستحبات توجه زيادي داشت و سعي ميكرد كه حتماً نماز را با جماعت به جا آورد. به نهجالبلاغه علاقه داشت. از غيبت كردن تنفّر داشت. به هيچ قيمتي حاضر نميشد براي ديگران مزاحمتي ايجاد كند.
آن گاه كه براي رفتن به جبهه آماده ميشد، مادر كه طاقت جدايي از فرزندش را نداشت در حالي كه گريه ميكرد از خانه بيرون رفت. «احمد» كه با وفا بود و كوله بار سفر بر دوش داشت به دنبال مادر رفت، پس از خداحافظي، از او خواهش كرد كه گريه نكند، به او قول داد كه خيلي زود، هم تلفن بزند و هم نامه بنويسد …
وي كه موفق به كسب ديپلم شده بود در اهواز در آزمون تربيت معلّم شركت كرد و قبول شد؛ اما او كه يك عمر مثنوي انتظار سروده بود از همه چيز گذشت. قدم در منطقهي «شرهاني» گذاشت و دفاع را بر هر چيز ديگري ترجيح داد. از خود رها شد و پل دنيا را شكست. چون شراب ناب شهادت نوشيد وصال يافت و به اين جدايي تلخ پايان داد.
پيكر «احمد» سالهاي سال دور از خانه در غربت ماند تا اينكه پس از شانزده سال عزم ديار كرد.