زندگی نامه :
آنهايي كه به رمز و راز عاشقي پي بردند، خيمه در صحراي جنون زدند و از پي ليلاي خود قدم به جبهههاي خون و خطر نهادند…
آن گاه كه اشعههاي زرّين خورشيد، درختان سرسبز روستاي «ايج» را زينت ميداد، صداي گريهي نوزادي با نواي جويباران در هم آميخت و «ابراهيم» نامي، ديده به سراي خاك گشود. آرام آرام در آغوش مادر رشد يافت و سپس با همسالان خود راهي مدرسه گشت. از روزهاي كودكي به خداوند دل بست و در كنار بزرگترها به نماز ايستاد. مادرش ميگويد: «ابراهيم بسيار شيرين زبان بود و در زماني كه بچه بود مثل مردهاي بزرگ صحبت ميكرد و حرفهايش باعث تعجب ما ميشد.»
وي تحصيلات خود را تا پايان مقطع ابتدايي ادامه داد و سپس براي كمك به امرار معاش خانواده به كار مشغول گرديد. هرگاه پدر مقدار پولي به او ميداد يا خود پسانداز ميكرد، براي برادرش كه در «استهبان» تحصيل ميكرد، ميفرستاد. او با اهل خانه و دوستان صميمانه برخورد ميكرد به طوري كه مهرش به دل آنها نشسته بود و در كنار او احساس راحتي ميكردند. «ابراهيم» مقيّد به نماز اول وقت بود. رابطهي خوبي با مسجد و روحاني محل داشت و مكبّر بود. در امور آخرت خود پايبند و تابع بود و در دنياي خود قانع و ساده. اكثر اوقات در مراسم مذهبي شركت ميكرد و دلبستگي شديدي به دعاي توسّل و زيارت عاشورا داشت.
جنگ تحميلي ايران، آغازي گشت براي پرپر شدن هزاران گل باغ ولايت كه همه سرسپردهي عشق بودند. در آن وقت كه «ابراهيم»، ناظري بود بر خاكسپاري لالهها، با ديگر جوانان محل مشغول به كار شد و ديوار گلزار شهدا را ساختند؛ شايد كه خود ميدانست، اين مكان روزي آرامگاه ابدي او خواهد شد …
آن گاه لباس مقدس سربازي به تن كرد و پس از كسب آموزشهاي لازم با ديگر دلسوختگان وادي عشق راهي سرزمين آفتابخيز جنوب گشت. در «عمليات والفجر 1» شركت كرد و در بهار دلنشين وصل چنان رو در روي دشمن ايستاد كه چون قامتش فرو افتاد به خيل هم رزمان شقايق پيشهاش پيوست.