شب، امشب نيست، تاريكي گريزان است . . .
افق را از كران تا بيكران، خوناب و نور است . . .
نبرد كفر و ايمان است . . .
مصاف عدل با زور است . . .
در اين خوندشت رنگارنگ . . .
زمين را لاله مفروش است . . .
صدا را نيست، آهنگ و سرود تير مغشوش است . . .
زِ هر سو گرگ زَخميني، صدايي، زوزهاي سرداده مي ميرد . . .
زِسـوي ديگري گلبرگ رنگيني، ره عرش الـهي پيش مي گيرد . . .
سحرگاهي نه چندان ديرگاه آبستن نصرِالهي است،
و فجر صبح اميدي، زِفتح عاشقان، در آستين جانان . . .
حريم عشق را گلبوسه مي گيرد . . .
هزاران انجم خونينِ نور افشان. افق را جام خون نوشانده . . .
از معراج خود تا فرش، خاكِ پاك . . .
مي بيني چنان آيينه در آينه اي صدها . . . هزاران . . . بي نهايت
نور باران، نور در نور است . . .
آري، نيست ظلمت، شب گريزان است. مصاف عدل با زور است . . .
نبرد كفر و ايمان است . . .
و مي دانيم آخر، كفر مغلوب است و ايمان تا ابد پيروز . . .
كه هم «نَصْرٌ مِنَ الله» است و «هَمْ فَتْحٌ قَريب» آخر . . .
* * *
تو اما جان من مادر، بصيرت ديده را بگشا . . .
ببين آخر، نشايد صبح روشن را سيه پوشي . . .
نشايد تشنه باشي و زِشهدي چون شهادت مي ننوشي . . .
و قرين نعمت وافر نشايد در سپاس حق نكوشي . . .
مادر اي جانم، تو مي بيني شفق را از بدايت تا نهايت خون و خوناب است
به دست خصم، شمشير گران، پا بر ركاب است . . .
نشستن ننگ و رفتن، تشنگان را سوي آب است . . .
ببين مادر، گُل دين را خَس ظالم به تن پيچيده، مي خشكد . . .
بياور تيشه را، تا بركَنيم از بيخ اين خس را . . .
* * *
نپنداري كه كس جاويد مي ماند . . .
جهان فاني است و باقي خانه ي پس را . . . (شهادت آب حيوان است مادر جان) .
ببين هر روز، من رنجورتر مي گردم و در خُسر اوقاتم
بِهِل تا من ضمان حق به دل گيرم و يا در جان . . .
مكن نَهيم، دريغا صيد آفاقم . . .
صداي زنده اي مي آيد از ديرينه اعصاري . . .
به نوري ماند آن بشكسته ظلمت . . .
شوق راهي مي دهد رفتن . . .
صدايي مانده در دالان غم باري . . .
بند و غل درون، با جهد و پيكاري بود ، . .
زنجير را آخر شكستن، تن از آسودگي راندن، غبار كهنگي شسـتن، دل از بيگـانگـي كـندن
رهايي يافتـن بر خصـمِ دسـت افشـان، به پاكوبي مرصّع مركبي راندن، سپردن راه بي بدون هاي عرش، با شوق بي بندي . . .
نه دل، در چوني و چندي رها بايد از اين ماندن، از اين ذلّت، وزين بي جهد پوسيدن ، . .
منال اما عزيز من . . .
اگر گشتي بسي رنجور و غمديده، مريض من . . .
منال اما، اميد مرگ خونينم به روز بي پنـاهي، حافظي از اولياي حق نجاتت مي دهد . . .مادر . . .
من آخر فيض مرگ خود . . . اگر خونين بود چون . . . مرگ ثارالله و مقبول خدا افتد به تو مي بخشمش مادر . . .
ندارم تحفه اي ديگر، پذيرا باش مرگم را . . .
منالي بر سر نعشم، مگيري در بغل نقشم، مَمويي پيش خود پنهان، زِ غمخوارانمان كتمان، تو را صبر شگرف خود، صلا بر دشمنان باشد . . .
بِهِل در چشمشان حسرت، زِ شمشير تحمّل قلبشان بشكاف . . .
* * *
نصيحت مي كني مادر، كه آن فرزند ديگر را . . .
دلش را با خدا دارد . . .
به دستش مي دهي شمشيرِ من را و روانش مي كني بي هيچ ترديدي به راه پاكبازانِ رفته در ميعاد . . .
مبادا، دل به او بندي و پا بر خون گذاري . . .
خون خود مي گويم و ياران خود مادر،
سعادت نيست ماندن جانكم در نعمت وافر . . .
مگردي دين حق را عاقبت كافر . . .
تو را من مي سپارم با خداي خود . .
تحمّل مادرم . .
باري تحمّل تا به آخر . . .
تا وصيت را بصيرت من دهم پايان . . .
خداحافظ . . . خداحافظ . . .
غلامرضا كمالدار
زندگی نامه :
… شب، امشب نيست
تاريكي گريزان است
افق را از كران تا بيكران خوناب و نور است
نبرد كفر و ايمان است
در اين خون دشتِ رنگارنگ،
زمين را لاله مفروش است …1
«غلامرضا» در يك روز گرم تابستان، در لحظهاي كه از عشق خداوندي لبريز بود و در خانوادهاي متدين و زحمتكش ديده به سراي فاني نهاد. در دامان پرمهر مادر پرورش يافت و در سادگي و صداقت روستا رشد نمود. در هفت سالگي راهي مدرسه شد و در كلاس درس استاد آموخت واژههاي محبّت و دوستي را. وي در راه علم و دانش، تلاشهاي فراواني نمود تا خود معلّمي گشت؛ آگاه و فهميده.
او هنرمند بود كه در نوشتن خط تبحر داشت و شعرهايي بس دلنشين و دلنواز ميسرود. عارفي مجاهد بود كه شب را محرم اسرار ميدانست و تا سپيده دم، پنهاني با معبود خويش در راز و نياز بود. در اوايل انقلاب با توزيع اعلاميههاي امام، مردم را در كسب اطلاعات ياري ميرساند.
عاشق بود و بيقرار و توفان دلش جز به ساحل، آرامش نمييافت و او براي رسيدن به ساحل بايد به پا خيزد و همان طور كه خود گفت: «در اندرون خستهام نيرويي مرا نهيب ميزند، برخيز، بشتاب، كاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش.»
آري او بايد ميرفت تا خود را به كارواني برساند كه شتاب رفتن داشت. پس بار سفر را بست و به همراه كاروان، بيابانها را طي نمود و خود را به وادي سرسبز عشق رسانيد.
در جبهه آرپي جي زن گردان فجر بود كه در زمان عمليات چند تانك دشمن را شكار نمود و خود نيز بر اثر شليك گلولهي دشمن به معشوق پيوست و دل بيقرارش آرامش يافت و او كه بسيار مهربان بود با چند بيت شعر، هستياش را به مادر ميبخشد:
… من آخر فيض مرگ خود
اگر خونين بود چون مرگ ثار اللّه
و مقبول خدا افتد به تو ميبخشمش مادر.