به نام خداوند بخشندهي مهربان و با درود و سلام بر امام زمان مهدي موعود(عج) و با سلام بر نايب برحقّش امام خميني رهبر كبير انقلاب و با سلام و درود بر روان پاك شهيدان كه با نثار خون خود اسلام را آبياري كردند.
خدمت مادر و خواهران و برادران سلام عرض مي كنم. سلام بر تو اي مادر كه چنين فرزندي را به جبهه فرستاديد. بر شما كه ياران امام حسين(ع) هستيد و اين را در دفتر تاريخ ثبت كرديد. مادر بدان كه تو را دوست دارم. مادر اگر در راه خدا كشته شدم مرا حلال كنيد و خوشحال باشيد و براي من گريه نكنيد. مادر اين مرگ بهتر از مرگ در بستر است. مادر، خوشحال باش و برادران و خواهرانم را هم بگوييد خوشحال باشند و افتخار كنند و براي من گريه نكنيد، مادر، برادران، حسين وار و خواهرانم زينب وار باشنـد و به آنها بگو دعـا به جـان امـام را فـراموش نكنند. مـادر: دعـا به جان امـام را فراموش نكن و پشت امام را خالي نكنيد و از اين انقلاب حمايت كنيد از دوستان و همسايگان حلال بودي بطلبيد همه و همه را سلام برسانيد.
والسلام
مهدي متّقي
زندگی نامه :
اينجا وجود خاكستر ميشود و احساس سخن ميگويد؛ راستي كه بود آن غريب آشنا كه اينگونه شتاب رفتن داشت؟ او كه به روز يقين دلبسته بود و شب را هيچ ميپنداشت.
«مهدي» در خانوادهاي پرورش يافت كه همه از محبّان اهل بيت(ع) بودند و ارادتي خالصانه به امام زمان(عج) داشتند. سن زيادي نداشت كه خانه از وجود پدر تهي گشت و او به دور از لبخندها و دلگرميهاي پدر، بزرگ گرديد. سراسر وجودش لبريز از شوق و علاقه به امام حسين(ع) بود؛ چرا كه بر خلاف خيلي از بچههاي محل بازي كردنش با «عَلَم» و «طَبَق» بود و صداي دلنشين نوحهاي كه ميسرود. هنوز در ايام عاشورا بوي عطر او در ميان دستههاي عزادار در حسينيّهها و در خيابانهاي شهر احساس ميشود. چه بزرگوارانه راه پدر را ادامه داد و عَلَم و چهار چوب را براي ماه محرّم و صفر مهيّا ميساخت تا هر سال عزاي مرشدش حسين(ع) بهتر از سال قبل برگزار شود.
با كودكان رفتاري از سر مهر و عطوفت داشت و هميشه به آنها نصيحت ميكرد كه نماز را اول وقت بخوانند و به ديگران كمك كنند و خود چه نمازهايي را كه عاشقانه در مسجد خواند و مورد قبول حق واقع گرديد. در روزهاي آتشباران، دشمن، خيلي زود جبهه را پيدا كرد و فهميد كه جبهه برايش بهترين مأمن است. چنان دل بريدن از دنيا برايش آسان بود كه هنگام رفتن، جبهه و ميدان جنگ را براي خواهرش در يك جمله خلاصه ميكند و ميگويد: «ميخواهيم برويم توپ بازي.»
قرآن را كه بدرقهي راهش بود، بوسيد و با چشمان اشكآلودِ مادر وداع كرد. پا به ميدان نبرد گذاشت و هرگز از زخم نهراسيد چرا كه مرهمي از ايمان داشت. او كه با مولايش عهد بسته بود كه راهش را ادامه دهد، وي اين دنياي فاني را رها كرد و آن را هيچ پنداشت تا سرانجام در سن شانزده سالگي در «عمليات قادر» به كربلاييان پيوست و پيكر مطهرش يازده سال در ديار غربت باقي ماند.