زندگی نامه :
زنگار از آيينهي دل پاك كن و بنگر او را، كه چگونه مست و غزلخوان، عزم كوي يار دارد …
«حسين» دو بهار از زندگياش ميگذشت، اما هنوز قادر به راه رفتن نبود و همين امر باعث ميشود كه خانواده او را به پابوس امام رضا(ع) ببرند. در آنجا كرامت ضامن آهو را با چشم خود مشاهده ميكنند كه چگونه فرزندشان در صحن باصفاي ثامن الحجج(ع) به راه ميافتد و شفا مييابد. از همانجاست كه اولين اشعهي عشق اهل بيت(ع) در دل «حسين» ميتابد و به زندگياش روشني ميبخشد.
«حسين» به ساده زيستي عادت داشت و هرگز در مورد نوع لباس ايراد نميگرفت. دستاني مهربان، به سخاوت باران داشت و هميشه ياري دهندهي دستان خستهي پدر بود. كارهاي بنّايي و تعميرات منزل را خودش انجام ميداد.
پس از پيروزي انقلاب اسلامي و با تشكيل پايگاه مقاومت بسيج، در اكثر برنامهها فعّاليت ميكرد و در كلاسهاي احكام نيز شركت مينمود. چون جواني هجده ساله گشت، براي انجام وظيفه، خود را مهيّا نمود تا به سربازي برود. در جبهه فردي ساكت و بيريا بود اما
شجاع و دلير. مادرش ميگويد: «حسين، خيلي با محبّت بود و يك بار
كه ساعت 12 شب به مرخصي آمد، من در مزرعه مشغول به كار بودم و او همان وقت براي ديدن من به صحرا آمد.»
زماني كه به مرخصي ميآمد مدام در بسيج بود، انگار وجودش با بسيج پيوند خورده بود. نظرش اين بود كه همه بايد بسيجي شوند و به كلاسهاي آموزش نظامي بروند و كار با اسلحه را ياد بگيرند كه اگر نياز شد به موقع بتوانند از خود دفاع كنند.
آخرين بار كه به ديدن خانواده آمده بود، حال و هواي ديگري داشت. مرغ دلش به فكر پرواز بود و تاب ماندن نداشت. با دوستش دوباره براي رفتن آماده شد. در بين راه پدرش را ديد و با او خداحافظي كرد. به چشمان پدر كه نظارهگر قامت رعناي او بود نگاهي كرد و گفت: «پدر، شايد آخرين سفرم باشد و من شهيد شوم.» او كه مژدهي وصال به قلبش الهام شده بود در «عمليات والفجر 8» شركت كرد و دليرانه پا به ميدان نهاد. استوار در مقابل دشمن متجاوز ايستاد، تا سرانجام در آخرين دم حيات «شاهد سيمين ساق» را در آغوش كشيد و كامياب گشت.