بستن

شهید عباس کلاهی

با درود فراوان و با سلام به امام زمان(عج) و با سلام بر امام امت خميني كبير و اسرا و شهيدان و مجروحين، معلولين و امت شهيدپرور و خانواده ي اين عزيزان از دست رفته.
اينك كه قلم به دست گرفته ام و بر روي صفحه كاغذ گذاشته ام دستم مي لغزد و مرا وادار به نوشتن چيزي مي كند. اول اين را بگويم كه من كسي يا چيزي نيستم و از آن كوچكترم كه بخواهم وصيت نامه بنويسم. (چون به فرمان امام امت كه گفته است، وصيت نامه واجب است به دستور او عمل مي كنم.)
اول: اين را به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي شهرستانم مي نويسم كه من اگر شهيد شدم جسدم را كنار قبر برادر شهيد حسن قرائت به خاك بسپاريد.
دوم: با شما امت شهيدپرور و داغ ديده، كه هرگز امام را تنها نگذاريد و تا آنجا كه در توان داريد به جبهه ها كمك كنيد. آنها كه مي توانند به جبهه بيايند بر آنها واجب است؛ به قول امام؛ چون رزمندگان بعد از خدا به كمك شما نياز دارند، درود خدا بر شما باد، بياييد به جبهه ها و امدادهاي غيبي امام زمان(عج) را ببينيد، چون كه خوابيدن، نوشتن، نوشيدن، رفتن و آمدن و غيره ها در جبهه ها خودش يك عبادت است.
اي امت عزيز داغ ديده و قهرمان پرور، هرگز فريب منافقين، منحرفين را نخوريد چونكه آنها هدفي ندارند و جاي آنها در جهنم است و به سزاي اعمالشان خواهند رسيد هرگز شما فريب آنها را نخوريد.
سوم: وصيت من به شما خانواده ي عزيزم خصوصاً پدر و مادر و خواهران و برادران؛ مي دانم كه سختي و ناراحتي كشيديد تا جوانتان را بزرگ كرديد و سخت است آن را از دست بدهيد، اين را بگويم كه ما با ديگران كـه رفتند و هستند و خودتان امـانتي الهي بيش نيستيم و صاحب اختيار خداست و هر بلايي كه پيش مي آيد و چيزي براي شما اتفاق مي افتد ناراحت نشويد بلكه شكر خدا كنيد كه خدا دارد ما را امتحان مي كند، فقط كاري كنيد كه بنده ي خوبي از آب به درآيد كه خدا و امام زمان(عج) از دستمان راضي شوند و هر شب جمعه بر سر قبرم بياييد و دعا و قرآن بخوانيد و دعا به جان امام كنيد و شخصي را پيدا كنيد كه نمازهاي قضا و روزه هاي مرا بگيرد و بخواند.
همگي؛ خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگه دار.
عباس كلاهي ۶۲/۹/۱


زندگی نامه :

مانند سپيده به انتظار آفتاب وصل نشسته بود؛ سبكبالي كه از زندان شب در گريز بود.
آن گاه كه چشمان پر از صداقت «عباس» به روي دنيا گشوده شد خانه را لبخند و شادي فرا گرفت و از وجود پاكش محبّت معنا يافت. چند سالي بيش نداشت كه رخسار زيبايش به علت بيماري رنگ باخت و زرد گشت. مادرش عاجزانه دست نياز و توسّل به درگاه مولاعلي(ع) بالا برد و نذر كرد كه اگر «عباس» شفا يابد، او را وقف دين و اسلام نمايد.
زمان گذشت و او دانش‌آموزي گرديد باهوش و درسخوان. نسبت به بزرگترها رعايت ادب و احترام مي‌نمود. در انجام واجبات كوشا بود و در فروع دين نيز همچنين. هرگاه مي‌خواست وارد خانه شود در مي‌زد و يااللّه مي‌گفت. از غيبت كردن بيزار بود و به ديگران نيز اجازه‌ي اين كار را نمي‌داد.
در روزهاي پر هيجان انقلاب اسلامي با برادر بزرگترش به توزيع عكس و اعلاميه‌هاي حضرت امام مي‌پرداخت. به كارهاي هنري علاقه‌مند بود و چهره‌ي زيباي امام خميني(ره) را ترسيم مي‌كرد. به

مسجد محّله (گلدي) خو گرفته بود و در اكثر مواقع نماز را با جماعت به جا مي‌آورد.
پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي، به عضويت بسيج درآمد و عشق و وفاداري خود را نسبت به امام و انقلاب نشان داد.
آن گاه كه شب زدگانِ كوردل، جنگ را بر ايران تحميل نمودند، «عباس» نيز از پايگاه مقاومت، جهت دفاع به سمت مرزهاي ايران حركت كرد. هنگام رفتن چون پدرش پير و ناتوان بود به او گفت: «نرو، كه من پيرم.» ولي او كه دلش را آنسوي نخلهاي سوخته جا گذاشته بود از پدر خواست كه به خدا توكل كند و اميدش به او باشد.
هرگاه به جبهه مي‌رفت، به محض رسيدن، براي خانواده، نامه مي‌نوشت و در آن قيد مي‌كرد كه اگر برنگشتم مرا حلال كنيد. در جبهه، بسيار پركار و با نظم بود آنگونه كه همرزمش مي‌گويد1: «عباس شجاع و نترس بود. فرمانده‌ي گردان، آن قدر به او علاقه داشت كه مي‌گفت: «اين رزمنده را با تمام نيروها عوض نمي‌كنم.»
«عباس» چون سردار كربلا ابوالفضل(ع) جوانمردانه جنگيد و ترس به دل راه نداد تا اينكه روح بيقرارش به پرواز درآمد و جسمش ده سال روي خاكهاي غربت زير آفتاب سوزان جنوب ماند.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!