بستن

شهید محمد علی مبرا

پدر و مادر عزيزم: اكنون با دست تمنّا به سوي شما مي خواهم كه دامن گناه آلود مرا سبك كنيد تا بتوانم با عملي خالص خود را در برابر ايزد متعال رسوا نبينم و اگر كه مي خواهد به خواست او عروجي عاشقانه نمايم، با دلي قوي و بي شك و ترديد با باري سبك به سوي تنها معبودم پرواز نمايم. پدر و مادر عزيزم: با دلي شكسته دست شما را مي بوسم شايد با خنده و محبّت بر چهره‌ي رنج ديده شما خداوند از گناهانم بگذرد، با بار گناه و انساني تصفيه نشده در ميان رزمندگاني كه همچون دستان و بازوان خدايند، هستم و عاجزانه از شما پدر و مادر عزيزم مي خواهم كه مرا حلال كنيد و با دست مباركتان دست گناه آلود اين فرزند حقيرتان را بگيريد.

مادرم، … اگر قسمت من (شهادت) بود دعاي تو و سجده‌هاي طولاني تو در درگاه خداوند هيچ نقشي ندارد، از شما مي خواهم كه دامن گناه آلود مرا پاك كنيد. مادرم، آنقدر مشتاق بودم كه نفهميدم بار گناهي را كه با خود به جبهه حمل مي كنم با دست خود با دوزخيان همنشين خواهم شد. ولي اي تنها غمخوار و اي مادر معصوم من، تو كه جسم مرا با دلي مهربان و عاشقانه، اين غلام حلقه به گوش درگاه الهي را بزرگ كردي پس با دست خودت اين روح دروني مرا با دعاهاي خود در محراب التماس، با استمداد از سرور آزادگان و آن باوفاي صحراي كربلا پاك كن تا شايد خداوند از سر گناهانم بگذرد. معبود خويش را فراموش نكنيد.«اَلاْ بِذكْر الْلهْ تَطمَئِن اَلقُلوبْ» با ياد خدا دل‌ها آرامش پيدا مي كند. خداوندا، من از دنياي فساد و فحشا فرار كردم تا بتوانم روح ضعيف خود را در مدرسه‌ي جبهه تقويت كنم و حال ازتو مي خواهم كه با اين صورت اگر از سر گناهانم نگذري از دوزخيان خواهم بود و به دامي كه به دست خود درست كردم به دام خواهم افتاد …                                                                                                                                     والسلام

                             محمّدعلي مبرا 29/11/66 زمستان سال66

زندگی نامه :

روزهاي زندگي «محمّدعلي» در كنار خانواده‌اي صداقت پيشه و متعهّد سپري شد و او آرام آرام، رشد يافت. هفت ساله بود كه راهي مدرسه شد و با ديگر همسالان خود، در كلاس درس حاضر گشت. وي به هنر و ورزش علاقه‌ي فراواني داشت و تحصيلات خود را تا سطح ديپلم ادامه داد.
در روزهاي سرنوشت‌ساز جنگ تحميلي آن گاه كه قلبش در تب عشق به جبهه مي‌سوخت بدون واسطه رو به مادر كرد و گفت: «مادر! من عاشق شده‌ام، برايم دعا كن.» اين حرف آنها را خوشحال كرد و خواستند تا براي «محمّدعلي» از دختري كه او دوست دارد خواستگاري كنند تا او كامياب شود و آنها دامادي جوانشان را ببينند اما آنها در چه خيالي بودند و «محمّدعلي» در چه عالمي؟!. آنها كدام معشوق را در نظر داشتند و او از عشق بي‌انتهاي چه كسي سخن مي‌راند؟!.
هنگامي كه وي عزم جبهه‌هاي خون و خطر داشت، براي مادر كه نگرانش بود از غربت زينب(س) گفت و او را متقاعد كرد كه ساكت و صبور باشد.

سخن زيباي او هنوز هم يادآور عشق خدايي‌اش و دل لبريز از
محبّتش هست آنجا كه مي‌گويد: «مادرم! آن‌قدر مشتاق بودم كه
نفهميدم با بار گناهي كه با خود به جبهه حمل مي‌كنم با دست خود، با دوزخيان همنشين مي‌شوم. با دلي شكسته، دست شما را مي‌بوسم شايد به سبب خنده و محبّت و چهره‌ي رنجيده‌ي شما، خداوند از گناهانم بگذرد.»
همرزمانش از او خاطره‌هاي زيادي دارند. آنها به ياد دارند كه چگونه مخفيانه ظروف غذا را مي‌شست تا بدين وسيله به آنها خدمتي كرده باشد. آن شب آخري كه غذاي خود را بين دوستان تقسيم كرد حال ديگري داشت؛ گويا در دنياي ديگري سير مي‌كرد و از اينجا رهيده بود.
او در شب عمليات، با خنده به همسنگرانش گفت: «امشب فيلم سينمايي تپه‌هاي مرگ است.» ولي آن تپه‌ي مرگ، براي او پل وصال بود «عمليات و الفجر10» پر پروازش را گشود و آن پرنده‌ي سبكبال را تا دشت بي‌انتهاي آرزوها پرواز داد.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!