اي دوست امروز همراه نسيم به دشت لالهخيز سفر كن و در پي گمشدهاي باش كه دنيا معناي نگاهش را نفهميد و از نگاه پرصداقتش درس عاشقي را نخواند …
«محمّدحسين» از كودكي سرشتي نيكو داشت كه آن را با خود به جواني آورد و تا پايان زندگي حفظ كرد. تحصيلات خود را تا اخذ ديپلم ادامه داد و پس از آن براي خدمت سربازي آماده شد. در اهواز، مشغول انجام وظيفه بود كه مردم ايران جهت حقوق از دست رفته، به قيام عليه طاغوت برخاستند. او نداي روحبخش رهبر را از فاصلههاي دور شنيد كه دستور داد: «سربازها، سربازخانهها را ترك كنند.» «حسين» به بهانهي حمام رفتن از آنجا فرار كرد، در حالي كه فقط بيست روز به پايان خدمتش باقي مانده بود. پس از آنكه خورشيد انقلاب در زمستان سرد 1357 طلوع كرد و به ريشههاي خشك، جاني تازه بخشيد، امام دوباره دستور برگشتن سربازها را صادر نمود، او براي ادامهي خدمت راهي شد و سربازي را به پايان رسانيد و به زادگاهش برگشت.
مدتي بعد به سنّت رسول خدا(ص) عمل كرد و ازدواج نمود. سپس هجرت كرد و جهت تامين معاش به عنوان رانندهي تاكسي در شيراز
مشغول به كار شد. مدتي روزگار را در آنجا سپري كرد، كه دشمن اولين تير زهرآلود خود را به خاك ايران نشاند و زخمهايي بيشمار بر قلب او، و بر قلب هزاران عاشق دلباختهي ديگر. اما او كه دلش با زلف يار گره خورده بود بر مركب عشق نشست و از مرز نگاه اطرافيان عبور كرد و آنها را به لحظهها وا گذاشت …
جادهها را زير پا كوبيد و مجنون صفت به سمت سراي ليلي حركت كرد. در آن وادي آنقدر گشت تا ليلي ازل را يافت و در توفان نگاهش براي هميشه گم گرديد …
«محمّدحسين» روزي كه رفت پسرش شش ماهه بود و اكنون يادگار او جواني است كه پس از سالها چون نرگسي منتظر، چشم به جاده دوخته است …