بستن

شهید محمدرضا فروردین

زندگی نامه :

تو مي‌داني معناي عشق چيست؟! و عاشقي زير آتش و باروت يعني چه؟! …
زندگي زيباي «محمّدرضا» با صداي گريه‌اش آغاز شد و چون نداي «اللّه اكبر» در گوشش طنين انداخت؛ پذيراي مسلماني گشت. روزهاي خوش مدرسه رفتن او خود خاطره‌اي زيبا براي مادر دارد كه چگونه شور و شوق درس خواندن داشت. «محمّدرضا» هميشه از راه مدرسه به مسجد مي‌رفت و پس از اقامه‌ي نماز، به خانه مي‌آمد. خنده‌رو بود و با ديگران به شوخي و مزاح مي‌پرداخت. نجيب و سر به زير بود و هرگز در پي آزار ديگران برنيامد. چنان شرم و حيايي وجودش را گرفته بود كه هرگاه در برابر نامحرمان قرار مي‌گرفت، ديده بر زمين مي‌دوخت. نجابت خاصي در چشمانش نهفته بود، همان جواني كه پدر و مادرش آرزو داشتند قامت رعنايش را در لباس دامادي ببينند. عشق به حسين(ع) در رفتارش جلوه‌گر بود؛ ايام عاشورا در مراسم زنجيرزني و عزاداري شركت مي‌كرد. در تمام زمينه‌ها به خانواده‌اش كمك مي‌نمود و حتي زماني كه مادرش به كلاسهاي نهضت سوادآموزي مي‌رفت، كنارش مي‌نشست و به او درس مي‌داد.
در روزهاي نخست انقلاب، هرچند سن زيادي نداشت، اما براي ورود حضرت امام به ميهن اسلامي و سرنگوني رژيم طاغوت تلاشهاي زيادي نمود تا انقلاب به پيروزي برسد.
پس از پيروزي انقلاب وبا تشكيل بسيج، «محمّدرضا» به عضويت پايگاه مقاومت درآمد و در جمع بسيجيان صفاي زندگي يافت. شبهاي زيادي در بسيج به نگهباني پرداخت و از دين و ناموس حفاظت كرد.
چون جنگ عليه ايران آغاز شد، براي دفاع از دين به مقابله برخاست. در حاليكه قامتش در لباس مقدس پاسداري چون سرو مي نمود، راهي ديار بيدلان شد. اهل ريا نبود و دوست نداشت كسي بفهمد كه به جبهه مي‌رود و چه مسؤوليتي دارد. فقط فانوسهاي سنگر خبر دارند كه چگونه در دل شب به نماز مي‌ايستاد. چندين بار پيكر چون گُلش، به تيغ جفا مجروح گرديد اما خم به ابرو نياورد. تا بالاخره او كه سالها زخم فراق بر تن داشت در «عمليات محرّم» مرهم دردش را يافت و دوازده سال در ديار غربت، پيكرش در زير آفتاب ماند.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!