زندگی نامه :
«شهرام» چشمان زيبايش را باز كرد و با تولدش بهار را به خانه ارزاني داشت. اما دو بهار از عمرش نگذشت كه مادر در آغوش مرگ آرميد و دستان سرد او، زندگي را بر خانواده سرد نمود. وي روزگاري سخت و دشوار پشت سر نهاد، اما دلش هميشه صبور بود و اميدوار. در برابر مصيبتهاي زندگي هرگز خم به ابرو نياورد. او كه خدا همدم زندگياش شده بود، ديگر احساس تنهايي نميكرد. دلش توفاني بود و براي آنكه به آرامش برسد، قدم به پايگاه بسيج نهاد و نام خود را در دفتر بسيجيان ثبت نمود. خاك روستا، برايش صفايي ديگر داشت. در دل دشت، هم به چوپاني مشغول بود و هم به كار در مزرعه. اما شوق رفتن قرار را از او ربود و دنياي رنگارنگ برايش بيرنگ شد.
به شهر آمد تا به جبهه رود اما چون سنش كم بود موفق نشد. دلشكسته و غمگين باز گشت. هر چند رفتنش به تأخير افتاد اما اين عشق با او ماند. تا اينكه انتظار پايان يافت و راهي جبهه شد. در جبهه نامردان و كينه توزان بالهايش را زخمي كردند. براي مداوا او را به پشت جبهه انتقال دادند تا بهبود يابد اما براي او كه بيتاب رفتن بود
بال خونينش بهانهي ماندن نبود، به همين دليل دوباره خود را به همسنگرانش رسانيد. از شاهراه عشق عبور كرد، در «عمليات كربلاي5» مردانه مقاومت كرد تا با قامتي خونين به كوي يار رسيد.
همرزم1 آن شكسته بال چنين ميگويد: «روزي تركش خمپاره به گونهي شهرام اصابت كرده بود و خون از صورتش جاري بود، به او گفتم: اجازه بده تا صورتت را پانسمان كنم ولي او در جواب گفت: نميخواهم؛ بگذار، خون بريزد تا همراه آن گناهانم نيز بريزد.»