بستن

شهید شعبان دستجردی

زندگی نامه :

بغض ابري آسمان نيز شكست، آن گاه كه او را علم بردوش راهي ميدان نبرد ديد؛ دليرمردي كه در كوچه‌هاي روستا ياد و نامش همچنان باقي است…
دوران شيرين كودكي «شعبان» در كنار مزارع و سبزه‌زارها طي شد و او از همان اوان در كار زراعت و باغداري با پدرش همراه گشت و در به دوش كشيدن بار زندگي، دست ياري به او داد. علاوه بر كارهاي بيرون از منزل، در كارهاي خانه هم به مادرش كمك مي‌كرد. پسري مطيع و فرمانبردار بود و در انجام واجبات كوشا. آن قدر مهربان و كوشا بود كه هرگاه كاري به او محول مي‌شد بي‌ريا آن را انجام مي‌داد هرچند كه سخت و دشوار بود. او امر به معروف و نهي از منكر مي‌كرد و ديگران را از نگاه كردن به نامحرم منع. مادرش مي‌گويد: «شعبان، هميشه ما را به دادن خمس و زكات توصيه مي‌كرد و مي‌گفت: اين لباسي كه تن شما است بايد خمس آن را بدهيد و سپس نمازتان را بخوانيد.» سخاوتمند بود و رازدار و در امانتداري زبانزد و قابل اعتماد.

علاقه‌ي عجيبي به امام خميني(ره) و انقلاب داشت و هميشه از امام و خوبيهاي او تعريف مي‌كرد. آن گاه كه «شعبان» خود را براي
خدمت سربازي آماده مي‌نمود نداي رهبر انقلاب او را مشتاق كرد و براي رفتن به جبهه بيقرار. در اين هنگام رو به خانواده‌اش كرد و گفت: ‌«امام خميني مرجع تقليد است و اكنون كه دستور جهاد داده است ما بايد به وظيفه‌ي خود عمل كنيم.» او كه سينه سپر كردن در مقابل دشمن را وظيفه‌ي خود مي‌دانست سرمست و مغرور خود را به جبهه رسانيد، تا هم آبي بر آتش دل بريزد و هم دل امام و مرشد خود را شاد گرداند.
در شب عمليات، او به شدّت دندان درد مي‌گيرد و دوستانش از او مي‌خواهند كه در پشت جبهه بماند تا دردش تسكين يابد، اما او خطاب به همرزمانش مي‌گويد: «مگر خون من از خون امام حسين(ع) رنگين‌تر است؟»
بدين گونه با ديگر رزمندگان همراه شد و مشتاق و بيقرار به جنگ دشمن رفت و پس از رشادتهاي فراوان، آن وقت كه چون شقايق گشت در برابر عشق زانو زد و پرپر شد و ده سال پيكر عاشقش در ديار غربت ماند.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!