«فَلْيُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اْللَّهِ اْلَّذِينَ يَشْرُونَ اْلحَياهَ ْالُدنْيَا بِاْلاخِرَهِ وَ مَنْ يُقاتِلْ فَي سَبِيلِ اْللَّهِ فَيُقْتَلْ اَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُوْتَيهَ اَجْراً عَظِيماً.»
و هر كس در راه خدا كارزار كند پس كشته شود يا غالب آيد پس به زودي مي دهيم او را اجري عظيم.
ابتداي كلام به نام او و به ياد او كه نامش ارحم و يادش مرحم است و براي او و شكر و سپاس او كه عَطوف بر بندگان و رحيم بر مؤمنان است. آن خدايي كه جانم را به سوي جانان ميل بخشيده و اين تن كثيف و خاكي را به عالم لطيف و پاكي رهنمون شد و بعد شهادت مي دهم به يگانگي حق تعالي و رسالت انبياء و ولايت اوصيا و شهادت مي دهم بر صدق عالم قبر، در حقانيّت روزي كه برادر از برادر گريزان است روزي كه نه مال و نه فرزند هيچكدام نفعي ندارند.
و اينكه ايزدا، پروردگارا، نمي دانم دعاي كدامين عبد شايسته مرا به اين منزل كشانيده است. معبودا، مگر من چه داشتم جز عمل به مناهي و راه بردن به سوي تباهي، غفورا مگر من چه جستم؟ جز هواي نفس و نواي خصم. بنده نوازا، مگر من چه گفتم و شنيدم جز سخن گزاف و غيبت اهل عفاف. ربا، مگر من چه ديدم جز تير بي خطاي شيطان. رئوفا، مگر من چه انديشيدم، جز نيك جلوه دادن اعمال قبيح و به ريا آلودن كردارِ قليل؛ پس به رحمات واسعه ات از گناهانم درگذر و به من رحم كن اگر چه خاري در گلزار جبهه و جيفه اي در ميان اوليـاء الله هستم. الهـي، خوب مي دانـي كـه من با اميـد به شهادت زنده هستم و اگر اين اميد را از من بگيري زندگي برايم پوچ و بي معنا مي شود.
پروردگارا، از ته دل اقرارمي كنم كه من لياقت شهادت را ندارم و اگر شهيد بشوم از روي لياقت من نيست بلكه از روي رأفت و مهرباني تو است. خدايا، اين بدنم كه هر عضو از اعضـايش مرتكـب گنـاه و خلافي شده است را در راه تو، به تو واگـذار مي كنم، اميدوارم در اين راه به هر عضوي از اعضايم تير يا تركشي اصابت كند تا شايد هر عضو، گناهانش را با خون بشويد. يگانه معبودا، لذّت و طعم حركت در راهت را به ما بچشان كه هر كس به آن سرچشمه ي هستي دست دراز كند تا غرق در آن نشود آرام ندارد.
من باب وظيفه، جملاتي را به عنوان وصيت نامه مي نويسم و اين همان وصاياي همه ي شهدا است كه اگر عمل نكنيم ضرر خواهيم كرد:
۱ـ مي خواهم وصيت كنم و بگويـم ميازاريد اين قلب الهي و پاك امام را، در امام بيشتر دقيق شويد و سعي كنيد عظمت او را بيابيد و خود را تسليم او سازيد و صداقت و اخلاص خود را همچنان حفظ كنيد. اگر سعادت شهادت نصيبم گشت، آنان كه پيرو خط سرخ خميني نيستند بر من نگريند و بر جنازهام حاضر نشوند، اما باشد كه دِماي شهدا، آنان را نيز متحوّل سازد و به رحمت الهي نزديكشان كند.
۲ ـ مردم اين را بدانيد كه امروز حجّت بر همه تمام است. در آخرت هيچ گونه عذر و بهانه اي از كسي پذيرفته نخواهد شد پس به بهانه هاي پوچ و واهي از زير بار جهاد شانه خالي نكنيد و امروز هركس با جان و مال و زبان، اسلام و انقلاب را ياري نكند بايد منتظر آتش قهر الهي باشد.
۳ ـ مردم، مسلماني فقط به نماز خواندن نيست، در نماز خواندن كه مسلمانان حقيقي مشخص نمي شوند؛ آري مسلمانان حقيقي و آن شجاعاني كه حرفشان با عملشان يكي است در صحنه ي جهاد و پيكار شناخته مي شوند. پس اي مردم، خودتان را آماده سازيد براي سالهـا مبارزه، سالها جنـگ و دفـاع از حيثيت اسلام و قرآن و از شعارها كاسته، به عمل بپردازيد.
۴ــ شما اي كسانيكه در عاشوراها حسين ،حسين مي كنيد و در زيارت وارث مي خوانيد «يَا لَيْتَنَا كُنَّا مَعَك» امروز فرزندي از سلاله ي پاك فاطمه(س) پرچمدار نهضت عاشورا است بكوشيد از قافله عقب نمانيد و امروز پس از ۸ سال جنگ و دفاع كسي كه هنوز يك بار جبهه نرفته است در هر لباسي كه باشد و در هر پست و مقامي كه باشد به جز معدودي از سران مملكت بايد در ايمان خود شك كنند و بدانيد جبهه احتياج به ديدار كننده ندارد، احتياج به رزمنده دارد.
۵ـ سخني دارم با شما مسؤولين و آن اينكه براي رسيدن به الله بايد از ناس گذشت، خداي نخواسته پست و مقام فريبتان ندهد كه زندگي زودگذر است. پس سعي كنيد به محرومين و مستضعفان كمك كنيد و دست از كاغذ بازي برداريد و شما را به خدا اگر نمي توانيد كنار برويد، كه فرداي قيامت شرمنده نشويد.
۶ـ از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگيري نكنيد كه فرداي آخرت شرمنده ي اهل بيت(ع) خواهيد شد و باز هم مي گويم زمان بسيار حسّاس است، سعي كنيد دين خود را به اسلام ادا كنيد و از امتحان الهي خوب بيرون آييد و هيچگاه نااميد نشويد كه خداوند با ما است و خواهشي دارم از شما جوانان و مردم شهيدپرور شهر و آن اينكه گردان دلاورپرور فجر كه يادگار گرانقدر يكصد و بيست شهيد مظلوم از اين شهرستان است را گرم نگه داريد و اسلحه ي به زمين افتاده ي فرزندانتان را به دوش بكشيد.
در آخر شما، خانواده ي عزيزم؛ اگر روح من لياقت آن را داشته باشد كه به سوي معبود اصليش باز گردد خوشحال باشيد و اگر به فرزندتان علاقه داريد بدانيد كه اين فرزند، از آن شما نبوده و نيست و امانتي است نزد شما، پس مواظب باشيد كه عشق فرعي آن عشق اصلي را از يادتان نبرد.
نمي گويم برايم گريه نكنيد، چرا كه گريه براي شهيد شركت در حماسه ي او و هماهنگي با روح او و موافقت با نشاط او و حركت در موج است، ولي سعي كنيد طوري گريه نكنيد كه براي چيز از دست رفته اي گريه مي كنيد و از پدر عزيزم ممنون و متشكرم كه با اخلاق و رفتارش مشوّقي براي شركت من در جهاد بود و از شما مادر و خواهر و برادرانم و همگي اقوام و خويشان و دوستان و رفقا حلال بودي مي طلبم. از هر كسي طلبي دارم او را بخشيده ام و اگر كسي طلبي دارد از مردم مطالبه كند. من مقاومت مردانگي و شجاعت در ميدان نبرد را از برادرانم حميد مظلوم زاده و عباس طهمورثي آموختم خواهش مي كنم جنازه ام را در صورت امكان نزديك ايشان دفن كنيد.
حقير سراپا تقصير
حسن جمشيدي ۶۷/۲/۴
زندگی نامه :
«الهي! اگر جز سوختگان را به نزد خود نميخواني، پس بسوزان مرا آنچنان كه كسي را نسوزاندهاي.»
اين زبان حال «حسن» است؛ سوخته بال ره عشق كه اجابت دعا را به نظاره نشست.
كودكي «حسن» با آشفتگي اوضاع ايران همراه بود و او با بزرگترها، پا به پاي مردم آزاديخواه حركت ميكرد و شعار ميداد. خاك شرمنده تواضع و فروتنياش بود. او هرگز دروغ نگفت و از عبادت روي نگرداند. پس از پيروزي انقلاب، وارد حوزهي علميه شد و شاگرد و پيرو خط امام صادق(ع). امام خميني(ره) را دوست داشت و تابع پيامش بود. آنگاه كه فرياد «هَل مِن ناصِر ينصُرُني» حسين زمان را شنيد چون باد از جا جهيد و عزم كوي يار كرد. پاي ارادت در جاده نهاد و از دنيا و هرچه در آن بود گذشت.
«حسن» بر سينه، زخم جدايي داشت و آنچه كه او را بسيار ناراحت ميكرد ياد و عكس دوستان شهيد و به خون خفتهاش بود؛ چرا كه او روي خاكهاي جبهه بود و دوستانش در سدره المنتهي. به
راستي! اين فاصله چقدر زياد بود و انتظار رسيدنش چقدر شيرين!
وقتي به مرخصي ميآمد، حوصلهي ماندن در خانه را نداشت. به خيابان ميرفت. فضاي شهر برايش غريب و ناآشنا بود. به گلزار شهدا ميرفت. و يادي از دوستان شهيدش ميكرد و دوباره عزم رفتن مينمود.
همرزم1 آن ستارهي سحري ميگويد: «من در جبهه، زخمي و مجبور به برگشتن شدم. از حسن خواستم كه زمان عمليات، مرا خبر كند. روز قبل از عمليات بود كه برايم تلفن زد و گفت: بيا كه عمليات است. من آمادهي رفتن شدم ولي هر چه تلاش كردم نه ماشين مهيا شد و نه بليط. روز بعد دوباره حسن تلفن زد و گفت: چرا نيامدي؟ علت را گفتم و او گفت: ديگر نيا كه نميرسي، ما امشب به عمليات ميرويم. حلالم كن كه ديگر مرا نخواهي ديد. من آمادهي رفتن هستم. او رفت و به عشق جمال يار رهسپار شد و ديگر برنگشت.»