«يَا اَيَّتُهَا النَّفسُ المَطمَئِنَّهُ إرجِعِي إِلَي رَبِّكَ رَاضِيَهً مَّرضِيَّهً فَادخُلِي فِي عِبَادِي وَ ادخُلِي جَنَتِي.»
ای نفس قدسي، مطمئن (دل آرام به ياد خدا) امروز به سوي پروردگارت بازآي كه تو خشنود از (نعمت هاي ابدي او) و او راضي از (اعمال نيك) توست، پس در زمره ي بندگان من درآي و در بهشت (رضوان) من داخل شو.
بارالها، تو را شكر مي كنم كه به من چنين سعادتي دادي تا بتوانم دين خود را به اسلام ادا كنم و به اين كافران مي گوييم كه تا اسلام اين گونه جوان هاي فداكار دارد هرگز نخواهد گذاشت كه اسلام از بين برود و از برادران مي خواهم كه تا مي توانند به جبهه ها بروند كه امروز روز امتحان است كه اگر خداي نكرده جبهه ها خالي بشود روز قيامت جواب خدا و اين ملت شهيد داده را چه مي دهيد و امروز، روزي نيست كه دست روي دست بگذاريم امروز روز ياري رساندن بــه حسين زمان خميني بت شكن است و ما مي گوييم كه اگر در روز عاشورا نبوديم حسين جان تو را ياري دهيم امروز به نـداي«هَلْ مِنْ ناصِرُ» حسين(ع) لبيـك مي گوييم و تا آخرين قطره ي خوني كه در بدن داريم در مقابل كافران مي ايستيم و به ياري خدا تا فتح كربلا و قدس عزيز از پاي نخواهيم نشست و از ملت شهيدپرور ايران مي خواهم كه گوش به فرمان امام عزيز باشيد و امام را تنها نگذاريد و وحدت خود را حفظ كنيد كه ان شاءالله فتح نهايي نزديك است و در آخر از پدر و مادر عزيزم ميخواهم كه اگر نتوانسته ام حقّ فرزندي را به جاي آورم مرا حلال كنيد و هيچ ناراحت من نباشيد چون راهي رفتم كه گريه و ناراحتي ندارد، چون راهي رفتم كه حسين(ع) رفت و از برادرانم مي خواهم كه الگوي جامعه و ادامه دهنده ي راهم باشند و از خانواده ام و اقوام و خويشان و تمام آشنايان مي خواهم كه هر بدي از بنده ي حقير ديده اند مرا حلال كنند. والسلام
جواد راكعي ۶۴/۱۱/۱۴
زندگی نامه :
دريايي از محبّت بود و نام زيباي «جواد» زيبندهي وجودش؛ او كه از شش سالگي دستهاي كوچكش را به دست پدر سپرد و راهي مسجد شد. از كودكي علاقهي زيادي به امام زمان(عج) داشت، به طوري كه در نيمهي شعبان براي جشن ولادت آن حضرت مسجد را آذين بندي ميكرد و همسالانش را نيز به اين كار تشويق مينمود. متواضع بود و پيشْ سلام و در كمك كردن به فقرا پيشقدم. خواهرش ميگويد: «جواد سن زيادي نداشت كه روزه ميگرفت. يك بار كه روزه بود حالش به شدّت بد شد به طوري كه قرار بود براي او سِرُم خوراكي وصل كنند اما گفت: «روزهام باطل ميشود و حاضر به انجام اين كار نشد.»
وي جواني فعّال بود و زحمتكش و در كارهايش دقيق و منظم. علاقهاي عميق به حضرت زهرا(س) داشت و تا پايان زندگي، ياد فرزندش حسين(ع) را از سر به در نكرد.
وي فردي مخلص و بيريا بود و از همان اوايل جنگ تحميلي، به جبهه رفت و لحظههاي زيادي را در كنار رزمندگان گذراند و به دفاع مشغول گشت. جبهه، دوست صميمي او شده بود و به آن عشق ميورزيد، تا آن اندازه كه هرگاه به مرخصي ميآمد ميگفت: «شهر
مثل قفس است و هيچ جا مثل جبهه نيست.» پاسداري عاشق بود و انساني وارسته و فداكار. چه شبهايي را كه به سپيده پيوند زد و به راز و نياز با معبود خويش مشغول گرديد. علاقهي زيادي به خواندن دعاي كميل و زيارت عاشورا داشت و اشكهاي جاري شده بر گونهاش، راز دلش را برملا ميساخت. او آنقدر دل به هواي جبهه سپرده بود كه هيچ چيز نميتوانست مانعش شود؛ حتي ازدواج. هرگز به دنيا و آرزوهايش دل نبست و چنان در سر، سوداي جانان داشت كه در «عمليات كربلاي 4» زنجيرها را گسست و آرام و سبكبال تا بيكران آسمان پرگشود و پيكر مطهرش پس از سيزده سال جدايي، عطر شهادت را به شهر هديه داد.
عموی عزیزم بهت افتخارمیکنم
لطفا اطلاعات بیشتری از این شهید قرار دهید اینکه چه سالی دفن شدن