بستن

شهید اسماعیل مروت

اسماعيل وار قدم به قربانگاه عشق نهاد؛ همان دلداده‌اي كه سال‌ها آرزو داشت با تيغ عشق سربريده شود.
هنگامي كه قدم به دنيا نهاد گريه‌اش باعث شادي گرديد و وجود نازنينش باعث عزّت و سربلندي. فصل‌ها يكي پس از ديگري سپري شد و «اسماعيل» نيز بزرگ. پا به مدرسه نهاد و آموخت آنچه را كه به او درس زندگي مي‌داد. از كودكي بي‌باك و نترس بود و وجودش لبريز از صبر و تحمّل؛ او كه هيچ‌گاه از روزگار، شكايتي نكرد. در برخورد با نامحرمان بسيار رعايت مي‌كرد و ديده بر زمين مي‌دوخت. در خانه كمتر عصباني مي‌شد و چنانچه اشتباهي مي‌كرد عذرخواهي مي‌نمود. بسيار مهربان بود و با غيرت و زماني كه خانواده براي جمع‌آوري انجير به كوه مي‌رفتند او مرتباً به آنها سر مي‌زد و وسايل مورد نياز را برايشان مي‌برد. هيچ‌گاه روي آن نداشت كه ا ز پدرش پول بگيرد. در كنار درس، كار مي‌كرد، تا هم كمك خرجي براي خانواده باشد و هم براي تحصيل خود. به فكر فقرا بود و به آنها نيز كمك مي‌كرد. به مسجد جامع علاقه داشت و در نماز جمعه و جماعات شركت مي‌كرد.
در مراسم احيا و در شبهاي قدر تا به صبح به درگاه يار مي‌ناليد و طلب ديدار مي‌كرد.
در روزهاي پرشور انقلاب، او نيز چون ديگر مردان شهر تلاش‌هاي فراواني كرد تا انقلاب به پيروزي برسد. اهل نماز شب بود و شيفته‌ي دعاي كميل. چون مادرش سواد نداشت براي او نوار مي‌خريد تا از اين طريق به دعا گوش فرا دهد. عاشق خدمت به همنوعان بود و برايش فرقي نداشت كه در جابجايي وسايل منزل به ياري همسايه برود و يا در باز شدن جاده‌ي استهبان ـ‌ ني‌ريز كه بر اثر ريزش كوه مسدود شده بود، شبانه روز فعّاليت نمايد.
در آخرين باري كه به جبهه مي‌رفت ازدواج كرده بود اما اين مسأله هم نمي‌توانست مانع رفتنش شود. به مدرسه رفت و با ديگر همكلاسي‌ها و معلّمش راهي جبهه شد. در شب عمليات به همسنگرش مي‌گويد: «اين بار كه آمدم آنگونه كه دوست داشتم، با مادرم وداع نكردم و از اين موضوع ناراحتم. يك نامه براي خانواده مي‌نويسم همراه با وصيتنامه‌ام ببر.»
«اسماعيل» كه به شوق لقاي دوست، مشتاقانه پا به جبهه نهاده بود، در لحظه‌اي عاشقانه در «عمليات كربلاي 5» در ره دوست جان سپرد.

زندگی نامه :

اسماعيل وار قدم به قربانگاه عشق نهاد؛ همان دلداده‌اي كه سال‌ها آرزو داشت با تيغ عشق سربريده شود.
هنگامي كه قدم به دنيا نهاد گريه‌اش باعث شادي گرديد و وجود نازنينش باعث عزّت و سربلندي. فصل‌ها يكي پس از ديگري سپري شد و «اسماعيل» نيز بزرگ. پا به مدرسه نهاد و آموخت آنچه را كه به او درس زندگي مي‌داد. از كودكي بي‌باك و نترس بود و وجودش لبريز از صبر و تحمّل؛ او كه هيچ‌گاه از روزگار، شكايتي نكرد. در برخورد با نامحرمان بسيار رعايت مي‌كرد و ديده بر زمين مي‌دوخت. در خانه كمتر عصباني مي‌شد و چنانچه اشتباهي مي‌كرد عذرخواهي مي‌نمود. بسيار مهربان بود و با غيرت و زماني كه خانواده براي جمع‌آوري انجير به كوه مي‌رفتند او مرتباً به آنها سر مي‌زد و وسايل مورد نياز را برايشان مي‌برد. هيچ‌گاه روي آن نداشت كه ا ز پدرش پول بگيرد. در كنار درس، كار مي‌كرد، تا هم كمك خرجي براي خانواده باشد و هم براي تحصيل خود. به فكر فقرا بود و به آنها نيز كمك مي‌كرد. به مسجد جامع علاقه داشت و در نماز جمعه و جماعات شركت مي‌كرد.
در مراسم احيا و در شبهاي قدر تا به صبح به درگاه يار مي‌ناليد و طلب ديدار مي‌كرد.
در روزهاي پرشور انقلاب، او نيز چون ديگر مردان شهر تلاش‌هاي فراواني كرد تا انقلاب به پيروزي برسد. اهل نماز شب بود و شيفته‌ي دعاي كميل. چون مادرش سواد نداشت براي او نوار مي‌خريد تا از اين طريق به دعا گوش فرا دهد. عاشق خدمت به همنوعان بود و برايش فرقي نداشت كه در جابجايي وسايل منزل به ياري همسايه برود و يا در باز شدن جاده‌ي استهبان ـ‌ ني‌ريز كه بر اثر ريزش كوه مسدود شده بود، شبانه روز فعّاليت نمايد.
در آخرين باري كه به جبهه مي‌رفت ازدواج كرده بود اما اين مسأله هم نمي‌توانست مانع رفتنش شود. به مدرسه رفت و با ديگر همكلاسي‌ها و معلّمش راهي جبهه شد. در شب عمليات به همسنگرش مي‌گويد: «اين بار كه آمدم آنگونه كه دوست داشتم، با مادرم وداع نكردم و از اين موضوع ناراحتم. يك نامه براي خانواده مي‌نويسم همراه با وصيتنامه‌ام ببر.»
«اسماعيل» كه به شوق لقاي دوست، مشتاقانه پا به جبهه نهاده بود، در لحظه‌اي عاشقانه در «عمليات كربلاي 5» در ره دوست جان سپرد.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!