بستن

شهید ابراهیم انصافی

به نام الله كه از اوييم و بازگشت همه ما به سوي اوست. به نام الله كه ترسي نيست مگر به عدالتش و اميدي نيست مگر به رحمتش. به نام الله كه صاحب روز عدالت است.
تاريخ دوباره تكرار مي شود، دوباره هابيل كشته ي حسد قابيل مي شود، دوباره عمربن عبدود از خندق مي گذرد و ندا سر مي دهد. كجا هستند مردان، كجا هستند آنان كه دم از بهشت مي زنند. مگر به بهشت اعتقاد نداريد دوباره يزيد در مقابل حسين(ع) قرار مي گيرد و حسين در گودال قتلگـاه ندا سر مي دهد آيا كـسي هست كه مرا ياري كند؟ چرا وقتـي گفته مي شود در راه خدا بسيج شويد در روي زمين خود را سرگرم مي كنيد؟ مگر به زندگي دنيا راضي گشته ايد؟ بگذار كه در راه خدا كشته شويم تا مگر خونمان كـاري كند.
اي امام، ما را ببخـش كه بيش از يكبار نمي توانيم فرمانت را لبيك بگوييم، به فرمانت آنقدر در جبهه مي مانيم كه بر پيكرمان گل مقاومت برويد.
سنگر تنها خانه اي است كه اجاره آن خون ماست. ما اين سنگر را به همه ي جهان تعويض نخواهيم كرد و هروقت دلمان هواي بهشت مي كند سر را از خاكريز بالا مي بريم و غروب آفتاب را مشاهده مي كنيم. بگذار كـه ما را ديوانه بخوانند، ما را عدّهاي جوان نادان بنامند. ما حزب الهي نيستيم، چون امام سجاد(ع) از خدا مي خواست او را جزء حزب خودش قرار دهد، نه، بلكه يك مسلمان مي باشيم.
مادرم به تو نمي گويم گريه نكن، هرچه خواستي گريه كن و هروقت خواستي شهادتم را به رخ انقلاب بكشي زينب(س) را به ياد بياور كه چگونه برادر و فرزند و همگي كسان خود را در راه اسلام فدا كرد و تن به اسارت داد.
پدرم، از زحماتي كه برايم كشيدي تشكّر مي كنم. خـداوند در آن دنيا به تو اجر دهد. از اينكه نتوانستم با شما خداحافظي كنم حلال بودي مي طلبم و التماس دعا دارم.
از همگي همكاران گرامي حلال بودي مي طلبم و آنچه از مال دنيا برايم مانده است خمس آن را بدهيد و پدر و مادرم در هر راه كه صلاح ديدند خرج كنند. چهار عدد سكهي بهار آزادي دارم به جبهه بدهيد. از همگي حلال بودي مي طلبم و از اينكه نمي توانم در جهاد مقدّس عليه جهل و ناداني يار آنها باشم مرا خواهند بخشيد و از دانش آموزان مي خواهم كه اگر از دستم ناراحت شده اند مرا ببخشند.
اي دنيا خداحافظ. والسلام
ابراهيم انصافي ۶۵/۱۰۱۸


زندگی نامه :

عشق و قلم در هم آميختند تا قطره‌اي از درياي وجود «ابراهيم» را به تصوير بكشند. افسار قلم در دست عشق است تا از دلاورمردي بگويد كه زمان تولدش، آسمان هم، چشم به خانه‌ي آنها دوخت تا شاهد تولد ابراهيمي ديگر باشد.
در هفت سالگي پا به مدرسه نهاد و اولين قدم مبارزه را عليه جهل برداشت. وي در مدرسه از جمله دانش‌آموزان ممتاز بود و باهوش.
دوران نوجواني او با شور انقلاب و دلباختگي نسبت به امام خميني(ره) همراه بود. وي نيز براي پيروزي انقلاب با ديگر دوستانش به شهرستان‌هاي اطراف مي‌رفت و عكس و اعلاميه‌هاي امام را در بين مردم توزيع مي‌نمود تا اينكه با تلاش و رنج بسيار دلاورمردان، انقلاب به پيروزي رسيد. «ابراهيم» در دوران تحصيل، از جمله نيروهاي فعّال انجمن اسلامي دبيرستان بود كه در اشاعه‌ي فرهنگ و مقابله با جريانات جريان نفاق، از خود فداكاري‌هاي بسياري نشان داد.
«ابراهيم» با پشتكاري فراوان در «تربيت معلّم» مشغول به تحصيل شد و معلّمي شد عاشق و وارسته و هنرمند. زمان زيادي از انقلاب نمي‌گذشت كه دشمن با ترفندي ديگر وارد عرصه شد. عشقِ دفاع از دين و ميهن چنان در وجودش موج مي‌زد كه كتاب‌هايش را بايگاني كرد تا از ديواني بخواند كه هر گلبرگش، گلستاني از عشق و حماسه طراحي شده است.
وي مدتي در روستا فرماندهي پايگاه مقاومت بسيج را به عهده داشت و سپس با اميدي ديگر و به دستور امام(ره) مشتاقانه به جبهه شتافت. براي او جبهه مقدّم بر هر كار ديگري بود. نه تنها در جبهه‌هاي ايران عليه كفر مي‌جنگيد بلكه هر جا نامي از اسلام بود حضور مي‌يافت؛ چنانكه نُه ماه در جبهه‌هاي لبنان همدوش برادران مسلمانش عليه صهيونيسم جنگيد.
پس از مدتي حضور در جبهه برگشت. شغل معلّمي را ادامه داد و درآمدي را كه به دست مي‌آورد صرف مدرسه مي‌نمود اما دوباره كوله‌بارش را بر دوش نهاد و راهي صحراي سوزان جنوب شد. تا اينكه در «عمليات كربلاي 5» به آنچه كه آرزويش بود، رسيد و با تمام وجود گفت: «اي امام! ما را ببخش كه بيش از يك بار نمي‌توانيم فرمانت را لبيك گوييم و به فرمانت آن‌قدر در جبهه مي‌مانيم كه گُل مقاومت، بر پيكرمان برويد.» چنين نيز شد آنگونه كه نُه سال پيكرش در مشهد شلمچه باقي ماند.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!