به نام خدا، به نام او كه از اوييم «اِنا للهْ» و به سوي اوييم و سرانجام با او خواهيم بود «اِنْااِليهِ راجِعونْ» به نـام او كه هستيمان از اوست، زندگيمان از اوست، مالكمان اوست، خريدارمان نيز او است. «اِنَّ اللهَ اْشْتَرَي مِنَ اْلمُؤمِنينَ. . . » به نام او كه ياري كننده ي مؤمنين و مجاهدين و مسلمين است «فَضْلُ اللهِ اْلمُجَاهِديِن . . .» به نام او كه انسان هاي پاك همچون علي(ع) و ائمه ي اطهار(ع) تا امام زمان(عج) و نايب امام زمان خميني روح خدا را به اين زمين و زمان عرضه كرد، به نام او كـه همه چيز را به بندگـان آمـوخت حتي چگونه خواستن را، كه بنده ضعيف تر از آنست كه در درگاه ابديت سخن بگويد.
خداوند به موسي(ع) اين گونه مي فرمايد: «رَبِّ اْشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ يَسِّرْلِي اَمْرِي» و اكنون من چگونه بگويم و بنويسم و بهتر نيست كه از زبان علي نماينده ي خدا در زمين سخن بگويم كه مي فرمايد: «اِلَهِي عَبْدُكَ الضَّعيِفُ الذَّليِلُ اِلَهِي بَعْدَ تَقْصيِري وَ اِسْرَافِي عَلي نَفْسِي. . . اِلهْي وَ رَبْيْ وَ مُولايْ مِن ليْ غَيرُكْ اَسْئَلُهُ كَشْفَ ضُرّي وَ النَّظَرَ فِي اَمري.»
برادران ما همگي جهان را حس كرده ايم، حس كرده ايم كه دل بستن به دنيا دل بستن به سراب است كه سراب آب نيست، «اِنَّمَا الدُّنيَا لَهوٌ ….»
ديوارها هر لحظه تنگ تر مي گردند و ما را احاطه مي كنند و مي ترسم كه ديوارها نگذارند كه به بيرون پرواز كنم؛ مگر نه اين است كه عدهاي در اين ديوارها مانده اند و چگونه محدود شده اند و شايد خودشان نيز نمي دانند، مگر نه اين است كه دنيا مزرعه است، ايستگاه و محل كار است براي آخرت و اقامتگاه است براي بعضي از افراد.
به راستي مگر نه اين است كه عده اي ديوارها را گشودند پرواز كردند و رفتند به سوي خدايشان گفته بود و جايي كه شهيدا نشان بودند. بهشتي كجا رفت، رجايي كجا رفت و يا در ميان خودمان بگويم؛ حسن، رضا، حميد، خسرو و… اينان كجا رفتند؟ راستي اينها انسان بودند يا ملك، نه ملك، بلكه برتر از ملك بودند. اي خدا، اي ربِّ منان، به ما همچنين توانايي عنايت فرما كه بتوانيم ديوارها را بگشاييم و دنباله رو آنان باشيم و ان شاءالله من بيشتر از اين نگويم و اگر اجازه دهيد از اماممان بگويم. منافقين بيكار نشسته و بيكار نشسته بودند، مگر نه اين است كه قرآن مي فرمايد: «الَّذينَ آمَنُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبيِلِ اللهِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ الطَّاغُوتِ … »و مگر نقش ولايت فقيه نبود كه در برابر ائمه ي كفـر ايستاد و تـارومارش كرد؟ خـدايا اين حاميـان ولايـت فقيه، اين مردم محروم، اين حزب الله عزيز رامؤيّد فرما و دعاهايشان كه مي گويند:
خدايا، خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگه دار، استجابت فرما.
برادران بايد مسايل را جدي گرفت. برادران، مطهري زبان امام بود و بهشتي دست امام بود و رجايي مقلّد امام و باهنر محبوب امام و … ديگر اشخاص، از اين چهره ها را ستوده و نيكو حفاظت كنيد، نگذاريد همانند بهشتي، رجايي، باهنر اين عزيزان از دستمان بروند و بدانيد تصوّر در اين مورد دل امام خون كردن است بيشتر بكوشيد مؤيّد و موفق باشيد.
و اما سخني با تو برادري كه اين وصيت نامه مرا مي خواني، اگر شهيد شدم كه بدانيد خداوند لطف فرموده اند و جاي شكرش باقي است، چند كتابم را به مساجد هديه كنيد كتاب هايي كه به درد مسجد نمي خورد ترتيبش بدهيد، مختاريد، لباس فرم پاسداري را براي برادرم بگذاريد كه جاي يك پاسدار در سپاه پركند. اگر شهيد شدم ان شاءالله در كنار برادرانم حسن، رضا، حميد به خاكم بسپاريد. من از روح قوي برادرانم خواهرانم و پدرم اطلاع دارم و مي دانم كه هيچ ناراحت نمي شوند و فقط از مادر استدعا دارم كه بدانيد شهيدان زنده اند و هيچ ناراحت نباشيد كه ناراحتي ايشان ناراحتي من است. والسلام
محمّد كيومرثي
زندگی نامه :
آن روز كه ستارهي وجود «محمّد» در آسمان زندگي درخشيدن گرفت و چشمان پرفروغش را به روي دنيا گشود؛ طنين «اللّه اكبر» هستياش را لبريز كرد و او عاشقانه دستهاي پرمهر عشق را فشرد و اميد ماندن يافت. دوران طفوليّتش در گلزار آغوش مادر گذشت و روزهاي رؤيايي پاييز از راه رسيد و در هفتمين بهار زندگي قدم به مدرسه نهاد. روزهاي خوش مدرسه رفتنش، حكايتي از استعداد سرشار وي در فراگيري كتب ديني دارد؛ او كه به خواندن نهجالبلاغه و صحيفهي سجّاديه عشق ميورزيد و در اكثر مسابقات قرآن ممتاز ميشد. «محمّد» در آغاز جواني با خانواده به شيراز هجرت نموده در آنجا ادامه تحصيل داد. او علاقهاي وافر به هنر داشت و درد دل عاشقانهاش را در قالب شعر به تصوير ميكشيد و با دستهاي هنرمندش آيههاي قرآن را بر روي شيشه خطاطي مي كرد.
روحيه ظلمستيزي و چشمان واقعبينش از او جواني ساخته بود كه در مقابل رژيم ستمشاهي سكوت نكند و در آن خفقان شديد در اكثر جلسات قرآن و انجمنهاي مذهبي شركت داشته باشد؛ در راستاي همين فعّاليتها بود كه روزي مأموران رژيم در يكي از مساجد شيراز وي را
دستگير كردند و دستهاي مردانهاش را با روغن داغ سوزاندند و صورت زيبايش را لگدمال كردند. گرچه او را آزار و شكنجه دادند، اما پنجرههاي روشن عشق چنان او را به آينده پيوند ميداد كه هيچ چيز نميتوانست مانع حركتش شود؛ چرا كه در روزهاي انقلاب با همان دستهايي كه در ره آزادي سوخته بود، شيشهگري ميكرد و درآمدش را صرف چاپ و انتشار اعلاميههاي حضرت امام(ره) مينمود.
پس از پيروزي شكوهمند انقلاب اسلامي، به عضويت سپاه پاسداران درآمد و مخلصانه مشغول به خدمت شد. او عاشق امام خميني(ره) بود و پيرو ولايت فقيه و يكي از اعضاي فعّال و دلسوز سپاه كه مدتي براي گذراندن دورهي چريكي به لبنان اعزام شد و مدتي هم، دورهي چتربازي ديد. با شروع جنگ تحميلي، و ديدن لالههاي سربريده بيصبرانه شولاي عشق برتن كرد و براي رفتن عاشقي بيقرار گشت. با ديگر بسيجيان رو به سوي جبهه كرد و پا به آبادان نهاد. روح خدايياش لبريز از يقين بود و گل رويش چه تماشايي ميشد وقتي كه با دهان روزه، روي خاكهاي جبهه به نماز ميايستاد و براي شهادت اشك ميريخت …
«محمّد» عاشقي نالان بود كه براي ديدن محبوب لايزال، سالها پشت در به انتظار نشسته بود و آنگاه كه در «عمليات ثامن الائمه» از جان گذشت و در خون خويش غوطهور شد معشوق، او را چنان دلدادهي وصال يافت كه به بارگاه خويش دعوتش كرد و جام هستي به دستش داد.