در سرماي يك روز زمستان در حالي كه كوچه پسكوچهها از بوي خاكهاي باران خورده سرشار بود، كودكي تولد يافت كه او را «حميدرضا» ناميدند؛ هماني كه مادر هميشه با وضو به او شير ميداد و شور و معرفت را آهسته در گوشش زمزمه ميكرد. در هفت سالگي، الفباي صداقت را در سطر سطر دفتر مدرسهاش نوشت و با معلّم خود «آب، بابا» را تكرار كرد.
پس از پايان سومراهنمايي، به حوزهي علميه رفت تا عطش دانستن خود را سيراب كند و روح بلندش در درياي حقايق الهي درّ گرانبهاي عرفان را صيد نمايد. وي جواني فهميده و خداترس بود كه علاوه بر انجام واجبات، به مستحبات نيز اهميّت ميداد به گونهاي كه در آغاز نوجواني در ماه رجب و شعبان روزه ميگرفت و هرگاه مادر به او ميگفت: «كمتر روزه بگير!» چنين پاسخ ميداد كه: «به جاي شما هم كه دو سال به من شير دادهايد، روزه ميگيرم.» او حتي با لبهاي روزهدارش به صحرا ميرفت و پدرش را در كار كشاورزي ياري ميداد.
جواني بيريا و پاكباخته بود كه به دنيا و تعلّقات آن دل نبسته ودنيا برايش بسيار اندك و ناچيز بود. تبسمي ساده و دلنشين اكثر اوقات بر لب داشت. ياور فقرا بود و از هر آنچه كه داشت،
انفاق ميكرد. در اين رابطه مادرش ميگويد: «كت و شلواري را كه براي دامادياش دوخته بودم، به داماد ديگري بخشيد.»
در روزهاي پر از فراز و نشيب جنگ، حميدرضا حضور در صحنههاي نبرد را بر سكون در شهر برگزيد و با ديگر بيدلان و عاشقان حضرت دوست، قدم به گلستان سرخ شهادت نهاد. او چندين بار به جبهه اعزام شد و آخرين بار در حاليكه در پوست خود نميگنجيد، خانه را به قصد «شلمچه» ترك كرد. در عمليات «كربلاي 5» حماسه آفرين شرق دجله شد و آنگاه كه معامله با حضرت دوست را به اتمام رساند در روضهي رضوان جاي گرفت.
جسد پاكش پس از نه سال بر نسيم دستهاي مشتاقان، تشييع و در گلستان شهدا به خاك سپرده شد.