بستن

شهید محمد حسین حامدی

زندگينامه‌ شهيد بزرگوار حاج‌ محمّد حسين‌ حامدي‌

حاج‌ حسين‌ پس‌ از انقلاب‌ اسلامي‌ با پيشنهاد شهيد گل‌آرايش‌ وارد سپاه‌ پاسداران‌ شد و از طرفي‌ مرحوم‌ حاج‌ محمّدرضا گل‌آرايش‌ (پدر شهيد گل‌آرايش‌) كه‌ سالها محضر عارف‌ كامل‌ حضرت‌ آيت‌ الله العظمي‌ حاج‌ شيخ‌ حسنعلي‌ نجابت(ره) را درك‌ كرده‌ بود واسطه‌ شد تا شهيد حامدي‌ وارد حوزة‌ علميه‌ شهيد محمّدحسين‌ نجابت‌ شود و از همان‌ زمان‌ بود كه‌ جذبة‌ محبت‌ و لطف‌ مرحوم‌ آيت‌ الله نجابت(ره) در شهيد حامدي‌ اثر كرد. شهيد حامدي‌ بارها در معركة‌ جنگ‌ مجروح‌ شده‌ بود و حتّي‌ دست‌ راست‌ ايشان‌ بر اثر اصابت‌ تير كاليبر از كار افتاده‌ بود و به‌ خيل‌ جانبازان‌ انقلاب‌ اسلامي‌ پيوسته‌ بود. امّا با اين‌ حال‌ جبهه‌ را فراموش‌ نكرد و هر بار با شهادت‌ دوستانش‌ دلبستگي‌اش‌ به‌ آن‌ ديار افزونتر مي‌شد. حتّي‌ آن‌ زمان‌ كه‌ با پيشنهاد، معرّفي‌ و استخاره حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) اقدام‌ به‌ ازدواج‌ كرد دل‌ از جبهه‌ها برنداشت‌. حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) در سفرهاي‌ آخر ايشان‌ نورانيت‌ چهره‌ و درونش‌ را به‌ او و ديگران‌ متذكّر شده‌ بودند. بعد از شهادت‌ شهيد مسعود گل‌آرايش‌ مسؤوليت‌ امور فرهنگي‌ و بسيج‌ مسجد آقاباباخان‌ به‌ او محوّل‌ شد و شهيد حامدي‌ در سه‌ پايگاه‌ مهم‌ يعني‌ جبهه‌، حوزة‌ علميه‌ و مسجد فعاليت‌ مي‌كرد. امّا جنگ‌ در رأس‌ همة‌ امورش‌ بود. خود شهيد نقل‌ مي‌كرد: كمتر عملياتي‌ بود كه‌ از زير دستانش‌ در مي‌رفت‌ و شايد همين‌ امر مهم‌ بود كه‌ بين‌ او و تحصيل‌ در حوزة‌ علميه‌ فاصله‌ مي‌انداخت‌. به‌ عبارتي‌ مي‌توان‌ گفت‌ ايشان‌ شاگرد محضر عرفاني‌ حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) بودند تا درس‌ و بحث‌ علمي‌. همچنانكه‌ آن‌ عالم‌ ربّاني‌ بر محسّنات‌ اخلاقي‌ آن‌ عزيز شيفته‌ بودند و بارها ايشان‌ را ستودند و بر روحانيت‌ و پاكي‌ روح‌ ايشان‌ صحّه‌ گذاشتند. علاقه‌ و احترام‌ حضرت‌ آيت‌ الله نجابت‌(ره) به‌ آن‌ شهيد عزيز نشان‌ از صفاي‌ روح‌ ايشان‌ داشت‌ و هرگاه‌ در حوزة‌ علميه‌ حضور داشت‌ ميهمان‌ سفرة‌ ايشان‌ در حجره‌ بود. شهيد حامدي‌ ده‌ روز قبل‌ از مراسم‌ عروسي اش‌ در آخرين‌ سفر پس‌ از استشمام‌ عطر عمليات‌ دل‌ را به‌ وصل‌ يار بسته‌ و در شب‌ عمليات‌ بيت‌ المقدّس‌«7» به‌ لقاء الله پيوست‌ و برادران‌ پاسداري‌ كه‌ با او بودند نحوة‌ شهادتش‌ را چنين‌ نقل‌ مي‌كنند: «حاجي‌ به‌ اهواز آمد و گفت‌ يك‌ ماه‌ مرخصي‌ مي‌خواهم‌. از شهيد شدن‌ منصرف‌ شده‌ام‌ و مي‌خواهم‌ به‌ مشهد بروم‌. بچّه‌هاي‌ پرسنلي‌ خوشحال‌ مي‌شوند كه‌ حاجي‌ مي‌خواهد به‌ مرخصي‌ برود. برگة‌ مرخصي‌ را حاضر مي‌كنند، يك‌ وقت‌ حاجي‌ متوجّه‌ مي‌شود كه‌ شب‌ عمليات‌ است‌. بلافاصله‌ مي‌گويد كه‌ مي‌خواهم‌ به‌ عمليات‌ بروم‌. به‌ او مي‌گويند حاجي‌ نيروها رفته‌اند. شما نه‌ لباس‌ نظامي‌ داريد، نه‌ اسلحه‌ و به‌ آنها نمي‌رسيد و اصرار مي‌كنند كه‌ به‌ مرخصي‌ برويد، امّا حاجي‌ اصرار مي‌كند كه‌ مي‌خواهم‌ بروم‌ و مي‌گويد: مي‌روم‌ و اولين‌ نفر كه‌ مجروح‌ يا شهيد شد اسلحه‌اش‌ را برمي‌دارم‌. حاجي‌ خود را به‌ گردانها مي‌رساند و در ابتداي‌ عمليات‌ خمپاره‌اي‌ مي‌خورد و تركش‌ به‌ گردن‌ حاجي‌ اصابت‌ مي‌كند. يكي‌ از برادران‌ نقل‌ مي‌كند: حاجي‌ را داخل‌ آمبولانس‌ گذاشتم‌ با عجله‌ حركت‌ كرديم‌. يك‌ وقت‌ حاجي‌ با همان‌ وضعيت‌ رقت‌ بار كه‌ خون‌ از گلويش‌ مي‌آمد فرمود: برادران‌ زحمت‌ نكشيد، عجله‌ نكنيد، من‌ شهيد مي‌شوم‌. به‌ بيمارستان‌ نمي‌رسم‌. روحش‌ شاد».
سلام‌ و صلوات‌ خداوند بزرگ‌ و تمامي‌ انبياء و اولياء بزرگوار به‌ روح‌ مطهّر و منوّر آيت‌ حق‌ حضرت‌ آيت‌ الله العظمي‌ نجابت‌(ره) و تمامي‌ شهدا مخصوصاً شهيد بزرگوار محمّدحسين‌ نجابت‌.
 
حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) با حضور در منزل‌ آن‌ شهيد براي‌ تسلاّي‌ دل‌ خانواده‌ مطلبي‌ را عرض‌ نمودند كه‌ بسيار قابل‌ اعتناست‌. ايشان‌ فرمودند:
«چند شب‌ قبل‌ در خواب‌ باغ‌ باصفايي‌ را مشاهده‌ كردم‌ با دو نهر جاري‌. يكي‌ از شير، يكي‌ از عسل‌. شهيدان‌ همه‌ گرداگرد شهيد آيت‌ الله دستغيب‌ نشسته‌ بودند. در همين‌ زمان‌ حاج‌ حسين‌ وارد شدند و شهيدان‌ به‌ احترام‌، همگي‌ برخاستند و حاج‌ حسين‌ به‌ جمع‌ آنها پيوست‌. في‌ الحال‌ از خواب‌ برخاسته‌ و زمان‌ خوابم‌ را يادداشت‌ كردم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ آن‌ را مطابق‌ با زمان‌ شهادت‌ آن‌ عزيز مي‌بينم‌».
يكي‌ از دوستان‌ نقل‌ مي‌كند:
«در محل‌ كار به‌ بنده‌ اطلاع‌ دادند كه‌ برادر حسن‌ حامدي‌ با شما كار دارند. با تلفن‌ صحبت‌ كرديم‌. ايشان‌ گفت‌ كه‌ آقا (حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره)) با شما كار دارند، حتماً برويد حوزه‌. گوشي‌ تلفن‌ را گذاشتم‌، اضطراب‌ عجيبي‌ تمام‌ وجودم‌ را فراگرفت‌. با خودم‌ گفتم‌ كه‌ بعدازظهر مي‌روم‌. ديدم‌ نمي‌توانم‌ و به‌ هر كاري‌ خودم‌ را مشغول‌ كردم‌ اضطرابم‌ برطرف‌ نشد. جوري‌ سرم‌ آمد كه‌ مجبور شدم‌ مرخصي‌ بگيرم‌ و به‌ حوزه‌ بروم‌. وارد حوزه‌ شدم‌، به‌ برادرم‌ گفتم‌ آقا با من‌ چكار دارند؟ او گفت‌: نمي‌دانم‌. به‌ اتّفاق‌ تا نزديكي‌ درِ شبستان‌ رفتيم‌. مثل‌ اينكه‌ آقا منتظر بودند. به‌ محض‌ اينكه‌ به‌ در رسيديم‌ حضرت‌ آقا سر بلند نموده‌ به‌ بنده‌ اشاره‌ كردند كه‌ بيا تو. وارد شدم‌. به‌ محض‌ اينكه‌ سلام‌ كرده‌ و نشستم‌، ايشان‌ فرمودند ما شما را از خدا خواستيم‌ و دوبار تكرار كردند كه‌ عرض‌ كردم‌ همينطور است‌. چشمم‌ كه‌ به‌ آن‌ ولي‌ مطلق‌ الهي‌ افتاد آن‌ اضطراب‌ زائل‌ شد و آرام‌ شدم‌. حضرت‌ آقا بي‌مقدّمه‌ فرمودند: «حاج‌ حسين‌». فهميدم‌ كه‌ چرا اين‌ اسم‌ را بردند. عرض‌ كردم‌: «چشم‌». فرمودند: ايشان‌ از خيلي‌ از طلبه‌هاي‌ حوزه‌ سر هستند. برو همشيره‌ را راضي‌ كن‌ هرچه‌ بگويد قبول‌ دارم‌. به‌ ايشان‌ عرض‌ كردم‌ دعا كنيد. فرمودند: درست‌ مي‌شود انشاءالله. وقتي‌ به‌ همشيره‌ گفتم‌ سكوت‌ كرد. فهميدم‌ رضايت‌ دارد. فردا وارد حوزه‌ شدم‌، آقا بلافاصله‌ از آشپزخانه‌ بيرون‌ آمده‌ مثل‌ اينكه‌ منتظر بودند، دستم‌ را گرفتند و مرا بر روي‌ صندلي‌ نشاندند. عرض‌ كردم‌: آقا قبول‌ كرد. مثل‌ اينك‌ همة‌ عالم‌ را به‌ ايشان‌ يكباره‌ دادند بقدري‌ از اين‌ خبر مسرور شدند كه‌ وصف‌ كردني‌ نيست‌.
روزي‌ كه‌ جناب‌ آقا براي‌ عقد شهيد حاج‌ حسين به‌ منزل‌ تشريف‌ آوردند بعد از اينكه‌ خطبة‌ عقد را با تأكيد تمام‌ خواندند وارد اطاق‌ پذيرايي‌ كه‌ شديم‌ بلافاصله‌ بنده‌ مشاهده‌ كردم‌ ديدم‌ حضرت‌ آقا صورت‌ و گردن‌ حاجي‌ را غرق‌ بوسه‌ كردند و اين‌ كار را پشت‌ سر هم‌ تكرار مي‌كردند و پشت‌ سر هم‌ مي‌فرمودند: مبارك‌ باشد…
پس‌ از شهادت‌ حاجي‌ وقتي‌ كه‌ بنده‌ جسد مطهّر ايشان‌ را مشاهده‌ نمودم‌ ديدم‌ كه‌ تركش‌ درست‌ به‌ گردن‌ ايشان‌ اصابت‌ كرده‌ است‌». همين‌ برادر نقل‌ مي‌كند:
«يك‌ روز شهيد عزيز حامدي‌ به‌ من‌ فرمود: چقدر براي‌ حضرت‌ آقا مشكل‌ است‌ با آن‌ همه‌ معرفت‌ از آسمان‌ هفتم‌ بايد بيايند پايين‌ تا با ما بتوانند صحبت‌ و نشست‌ و برخاست‌ كنند.
درجاي‌ ديگر نيز فرمود: بدون‌ اجازة‌ آقا يكبار به‌ جبهه‌ رفتم‌ با وجود اينكه‌ ايشان‌ فرموده‌ بودند بدون‌ اجازه‌ نرويد. وقتي‌ كه‌ برگشتم‌ خدمت‌ حضرت‌ آقا بلافاصله‌ فرمودند حاجي‌ خيلي‌ نوراني‌ شده‌ايد. كجا بوديد؟…
شهيد بزرگوار به‌ بنده‌ فرمود: بدون‌ اجازه‌ آقا رفتم‌ آقا چنين‌ گفتند. اگر با اجازه‌ رفته‌ بودم‌ چه‌ مي‌گفتند؟
يكي‌ از برادران‌ نقل‌ مي‌كند: «در پادگان‌ اهواز از كنار حاج‌ حسين‌ عبور كردم‌. يك‌ وقت‌ حاجي‌ سر بلند كرد و گفت‌: «خدايا چاكرتيم‌». من‌ از اين‌ حرف‌ ناراحت‌ شدم‌ و اين‌ كلام‌ را يك‌ توهين‌ مي‌دانستم‌. در اين‌ فكر بودم‌ كه‌ چرا حاجي‌ با خدا اينجور صحبت‌ كرد. شنيدم‌ كه‌ حضرت‌ آيت‌ الله سيد علي‌محمّد دستغيب‌ از شيراز به‌ پادگان‌ آمدند. نماز را با ايشان‌ خوانديم‌. بعد از نماز ايشان‌ ضمن‌ سخنراني‌ فرمودند: «بعضي‌ها چنان‌ بر اثر معرفت‌ با خدا رفاقت‌ پيدا مي‌كنند كه‌ مي‌گويند: خدايا چاكرتيم‌». فهميدم‌ كه‌ من‌ اشتباه‌ كردم‌.
يكي‌ از دوستان‌ نقل‌ مي‌كند: «روزي‌ در خدمت‌ حضرت‌ آيت‌ الله نجابت‌(ره) نشسته‌ بوديم‌، آقا فرمودند: سالي‌ در حج‌ مي‌خواستيم‌ نماز بخوانيم‌. براي‌ هر كس‌ استخاره‌ كرديم‌ جلو بايستد بد مي‌آمد. آخرين‌ استخاره‌ را براي‌ حاج‌ حسين‌ كرديم‌، بسيار خوب‌ بود. به‌ ايشان‌ اقتدا كرديم‌. به‌ لطف‌ خداوند حال‌ خوبي‌ نصيب‌ همه‌ شد و حضرت‌ آيت‌ الله نجابت‌(ره) بارها با يادآوري‌ اين‌ خاطره‌ ايشان‌ را از اولياء الله مي‌ناميدند».
يكي‌ از دوستان‌ نقل‌ مي‌كند:
«حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) در زمان‌ حيات‌ شهيد حامدي‌ فرمودند: ايشان‌ حرارتش‌ زياد است‌.
آري‌، حضرت‌ آيت‌ الله نجابت(ره) بخاطر لطفي‌ كه‌ به‌ آن‌ شهيد بزرگوار داشتند متن‌ حك‌ شده‌ بر مرقد آن‌ عزيز را شخصاً تنظيم‌ فرمودند و آن‌ متن‌ به‌ قرار زير است‌:
زير شمشير غمش‌ رقص‌ كنان‌ بايد رفت‌              كآنكه‌ شد كشته‌ او نيك‌ سرانجام‌ افتاد
 مرقد مطهر عالم‌ بالله و خليل‌ روح‌ الله و حبيب‌ اولياء الله و مؤمن‌ بالله و برسول‌ الله و بأولياء الله، مخلص‌، متّقي‌ حقيقي‌ شهيد في‌ سبيل‌ الله حاج‌ محمّد حسين‌ حامدي‌ ….

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!