زندگی نامه :
اين بار بايد ترنّم ايمان «محمّدجواد» را با قلم پيوند زد؛ ايماني كه با خواندن نماز شب باراني ميگرديد. بايد ترنّم چشمان او را با قلم درآميخت؛ همان چشماني كه براي رفتن به جبهه بارها و بارها بلور اشك در آن شكست.
«محمّدجواد» از زماني كه سن زيادي نداشت هميشه مسايل ديني را از پدرش سؤال ميكرد و نوجواني بيش نبود كه معمولاً نمازهاي يوميه را به جا ميآورد و روح پاك و لطيفش را سرشار از بادهي عشق ميكرد. او فردي متديّن بود و مهربان كه هرگز بر كسي درشتي نكرد.
در اوايل انقلاب، گرچه كم سن و سال بود، اما با ديگر عاشقان خميني(ره) همراه شد و شعار «مرگ بر شاه» را سر ميداد. نداي آزاديخواهي او هنوز در شهر پيچيده است. به امام حسين(ع) علاقهاي عجيب داشت و هميشه در ايام عاشورا، يكي از عزاداران و خدمتگزاران مخلص سالار شهيدان كربلا بود.
زماني كه تصميم گرفت براي درياي پرتلاطم دلش ساحلي بيابد، جبهه را پيدا كرد. وي از طرف مدرسه با ديگردوستانش، رهسپار سرزمين سبز آرزوها شد. هنگام رفتن به مادرش گفت: «اين دنيا ارزش ندارد. ما كه بالاتر از علياكبر امام حسين(ع) نيستم.» قرآن را بوسيد و با پدرش وداع كرد.
«محمّدجواد»، شبِ قبل از رفتن در خواب ميبيند كه «در جبهه بوسيلهي چند عراقي شهيد ميشود.» عجيبتر آن كه خواهرش پس از رفتن او نيز همين خواب را ميبيند و خواب آنها در جبهههاي جنوب به حقيقت ميپيوندد؛ آن زماني كه تيري از كمينگاه دشمن رهيد و در كنار اروندرود در «عمليات كربلاي 4» قامت رعناي «محمّدجواد» را نشانه رفت.
اروند رود يازده سال جگر گوشهي مادر را در آغوش گرفت و او را چون امانتي نزد خود نگه داشت. يازده سال چشم به راه او ماندند، تا از سفر طولانياش برگشت و در روز بيست و هشت صفر، پيكر پاكش برفراز دستهاي عاشق تا گلزار شهدا راهي گرديد.