قال رسول الله: مَنْ مَاتَ وَلَمْ يغز إَوَلَم يحدث نَفْسِه بغز وَ فَقَدْ مَاتَ عَلَي شُعْبَهِ مِنَ النِّفَاق.»
پيغمبر(ص) فرموده است: كسي كه بميرد يا لااقل نفس خود را آماده جنگ (در راه خدا) نكرده باشد، هر آينه مرده است در حالت نفاق. با درود به بزرگ رهبر اسلام حضرت محمّد(ص) و سلام به ولي عصر حجه ابن الحسن حضرت صاحب الزمان(عج) و نايب بر حقش امام كبير روح خدا، بت شكن قرن، پيرجماران، مبارز شكست ناپذير، مبارز عظيم الشأن، حضرت آيت الله العظمي امام خميني و سلام به شهداي گلگون كفن از صدر اسلام تا هم اكنون و سلام به مربيان و معلّمان خوبم از پدر و مادرم گرفته تا معلّمين عزيز مدرسه و درود به ملّت عزيز و شهيدپرور قهرمان و سلام به خانواده هاي شهدا.
از من خواسته اند وصيت نامه ام را بنويسم، وصيت چنداني ندارم ولي چند نكته است كه قابل گفتن و تذكرمي باشد:
همين طور كه از حديث فوق نتيجه مي گيريم ما بايد هر لحظه آماده جنگ باشيم، بايد نفس خود را آماده ي جنگ كنيم وگرنه به صورت منافق مرده ايم. حال كـه اسراييل غاصب به سرزمين هاي كشورهاي اسلامي حمله كرده ما بايد خود را بيشتر آماده جنگ كنيم و بايد تمام مسلمين با هم متّحد شده و سرزمين مقدّس فلسطين را از چنگالشان بيرون آوريم. ان شاءالله.
حرفي با خانواده و قوم و خويشان دارم و آن اينكه: اول اگر من در جبهه كشته شدم براي من دعا كنيد كه خداوند مرا جزو شهدا قرار دهد و هيچ ناراحت من نباشيد چون راهي كه من رفته ام اول شناخته ام و مي دانم كه براي چه مي روم و اگر كشته شدم براي چيست، پس پدر و مادر باز تأكيد مي كنم هيچ ناراحت نباشيد و ديگر اينكه مرا ببخشيد، من كه در طول عمرم كوچكترين خدمتي به شما و ديگران نكرده ام و اين شما و اين ملّت و دين اسلام است كه بر من حقّ داريد؛ اميدوارم كه شما و ملّت عزيز مرا ببخشيد. حرف ديگرم با شما ملّت عزيز و غيور اين است كه در همه وقت و همه حال به فكر امام باشيد و ظهور امام زمان را از خداوند طلب كنيد و ديگر اينكه فرزندان خود را به جبهه بفرستيد، جلو آنها را نگيريد و از اينكه شهيد می شوند ناراحت نباشيد چون شهيدان همه به لقاي الله مي پيوندند.
حرفي مهم با خواهرانم دارم، اي خواهرم و خواهرانم: از شما مي خواهم كه در سنگـر حجـاب عليه شيطان بزرگ يعني آمريكـا در راه خدا مبارزه كـنيد. آري اين حجاب است كه از خون شهدا كوبنده تر است، پس اي خواهرانم، براي پاسداري از حرمت خون شهيدان حجاب زينب گونه تان را حفظ كنيد.
برادران و خواهرانم: از روحانيت مبارز و پاسداران دليرِ جان بركف تا آخرين قطره ي خون خود حمايت كنيد و همچنان كه تاكنون با پشتيباني ايشان برعليه كـفر جهاني مـبارزه كـرده ايد از اين به بعد هم با اين كار خود حضرت امام زمان(عج) را خشنود كنيد، پشتيباني از روحانيت يعني پشتيباني از دين خدا، همانطور كه امام در اين مورد فرمودند: آخوند يعني اسلام. سخنم را كوتاه كنم.
چند وصيت كوچك در اين آخر دارم: من از مال دنيا چيزي ندارم كه بخواهم در مورد آن وصيت كنم تاكنون حدود ۱۳ الي ۱۵ روز، روزه قضا دارم كه اميدوارم اين مزاحمت را بپذيريد و آن را قضا بگيريد. اين ماه رمضان كه مي آيد نمي دانم تا چند روز آن زنده باشم كه بخواهيد براي امسال هم روزه بگيريد. تعدادي كتا ب دارم كه قسمتي از آنها كه مورد نياز خواهر و برادرانم است به آنها دهيد و بقيّه به كتابخانه ي مسجد بشير تعلّق دارد. گمان نكنم به كسي بدهكار باشم، اما اگر كسي گفت كه از من طلبكار است طلب او را بدهيد.
از طرف من از همه ي قوم و خويشان و خصوصاً معلّمين عزيزم حلال بودي طلب نماييد؛ اميدوارم تمام قوم و خويشان و دوستان و آشنايان و اين ملّت كه بر گردن من حقّي دارند مرا ببخشند. بيش از اين مزاحمتان نمي شوم. به اميد پيروزي اسلام بر كفر و برقراري جمهوري اسلامي در كره ي زمين و دعا براي امام عزيز، همه ي شما را به خدا مي سپارم. خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار
و السلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
فتحعلي نعمتي ۱۳۶۱/۳/۱۹
زندگی نامه :
از كوچههاي تاريك گمنامي گذشت و خود را به سرزمين روشن خورشيد رساند؛ او كه آفتاب در دلش لانه داشت…
در خانهاي بيبضاعت اما مملوّ از ايمان و يقين، «علي» ديده به دنيا گشود. او كودكي سرزنده و شاداب بود و بسيار زرنگ و فعّال. در مدرسه جزء دانشآموزان نمونه بود. روزي براي ياري پدرش تصميم گرفت كه مدرسه را رها كند و در كورهي آجرپزي مشغول به كار شود، وقتي كه معلّمانش اين موضوع را شنيدند، بسيار ناراحت شدند و از خانواده خواستند كه اجازه دهند او به درسش ادامه دهد. پس از آن، چون ياري مهربان كنار پدرش ماند و در مشكلات به او كمك كرد و درس نيز خواند.
در دوران انقلاب نوجواني بيش نبود اما با مردان شهر همراه شد و در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم شركت ميكرد. علاقهي زيادي به امام خميني(ره) داشت و گوش به فرمان او بود. بدنش را با ورزش ورزيده ميكرد و خود را براي نبردي جانانه در آينده آماده ميساخت.
دير زماني بود كه عشق در وجودش ريشه دوانيده بود و چون زيباترين نداي رهبر را جهت دفاع شنيد با وجود اين كه به درس خيلي علاقه داشت اما با مدرسه خداحافظي كرد. با گامهايي مصّمم و استواربه سمت بسيج حركت نمود تا نام خود را در كنار ديگر عاشقان پرواز ثبت كند؛ اما سنش كم بود و مسؤولين از پذيرفتن او صرف نظر كردند. از رفتار آنها، دل عاشقش شكست و اشكهاي جاري شده برگونهاش راز دلش را فاش كرد؛ اما او در بسيج ماند و چنان التماس كرد كه با رفتنش موافقت نمودند.
در جبهه با ديگر دوستانش روزهاي خوشي سپري كردند؛ روزهايي كه لحظه لحظهي آن بوي ايثار و فداكاري ميداد و عطر شهادت يك لحظه از فضاي آن پاك نميشد. «علي» چون به نمازميايستاد پرستش و بندگي را به نمايش ميگذاشت و آن گاه كه دستهاي نيازمندش به آستان دوست برميخاست، دردهاي نهفته در سينهاش بر زبان جاري ميگشت. در آخرين شب زندگياش كه خود را براي «عمليات رمضان» آماده ميكرد از پنجرهي چشمانش ميشد آسمان را ديد و در آيينهي نگاهش خورشيد را به نظاره نشست. خوشحال و خندان راهي ميدان شد. مردانه به جنگ دشمن رفت و او را به خاك مذلّت نشاند. آنچنان تنش در تب عشق ميسوخت كه از گمنامي و بينشاني باكي نداشت و از فنا شدن نيز همچنين؛ آن عاشق گمگشتهاي كه هنوز هيچ كبوتري پيغام بازگشتش را به خانه نياورده است …