بستن

شهید غلام رضا رزاق

با درود به تنها منجي عالم بشريّت امام زمان(عج) و با درود به رهبر كبير انقلاب اسلامي و با درود به تمامي شهدا.
مطالبي را نه به عنوان وصيت نامه، بلكه به عنوان تذكر ميگويم زيرا مي دانم كه بعد از شهيد شدنم راه شما همان راه بقيه ي خانواده ي شهدا است و اميدوارم كه به وظيفه ي خودتان عمل كنيد تا در برابر خدا رو سفيد باشيد.
پدر و مادر عزيزم: من از شما مي خواهم كه اگر در زندگي مزاحمتي براي شما ايجاد كردم مرا ببخشيد و حتماً بر سر قبرم بياييد و مرا با يك سوره ي قرآن شاد كنيد؛ خدايتان، نمازتان، واجباتتان و دستورات دينيتان را فراموش نكنيد كه به خدا قيامتي و محشري و جهنم و بهشتي وجود دارد و سعي كنيد با عملتان، خودتان را در برابر شهدا رو سفيـد كـنيد حرف من حرف بقيـه ي شهدا است، آنان در وصيت نامه ها گفته اند كه بعد از ما چه كار كنيد. تو اي خواهرم، سعي كن در زندگي زينب وار عمل كني و حجابت را، نمازت را و واجباتت را فراموش نكن تا روح مرا شاد كني. برادرانم، سعي كنيد در زندگي افرادي را به عنوان دوست انتخاب كنيد كه افرادي خوب، خوش اخلاق و مؤمن باشند به زندگي علاقمند نباشيد و به وقت خود اهميّت بدهيد.
خداحافظ همه ي دنيا
غلامرضا رزاق ۶۵/۵/۲


زندگی نامه :

عاشق بود و از فنا شدن نمي‌ترسيد؛ مجنون صفتي كه در سايه‌سار نگاهش مرغ سحر آواز مي‌خواند…
«غلامرضا» در خانواده‌اي به دنيا آمد، كه همه اهل ايمان و يقين بودند و چون در گوشش اذان عشق خواندند او را با مكتب والاي مسلماني آشنا ساختند و او از همان كودكي رابطه‌اي با معبود برقرار كرد، زيبا و ناگسستني. وي فرزند اول خانواده بود و تكيه‌گاهي محكم و استوار براي دستان خسته‌ي پدر. اخلاق و رفتارش همه گوياي صداقت و پاكي‌اش بود.
فعّاليتهاي او در زمان انقلاب، خوب در خاطر شهر باقي مانده است. آن‌قدر به امام خميني(ره) علاقه داشت كه آماده‌ي هر نوع فداكاري بود. «غلامرضا» هميشه در خاطر دوستان و آشنايان زنده است و همچنان از نيكيهاي او ياد مي‌كنند. پسري زحمتكش بود و اهل كار و تلاش، و براي آنكه بتواند باري از دوش خانواده بردارد، بارها دستهايش تاول زد و لب به شكايت نگشود.
با شروع جنگ تحميلي، در دل او نيز چون مرزهاي ايران شور و غوغا به پا شد و براي اينكه توفان دلش را آرام كند چاره‌اي نداشت جز

اين كه خانواده را راضي كند و راهي جبهه شود. گرچه اين كار مشكل بود اما از خدا مدد گرفت و به اميد او به جبهه رفت.
در آخرين سفر به «خونين شهر» رفت. آنجا كه در و ديوارش همه از رنگ عشق خونين شده بود، اما رنگ سرخ، براي او رنگ سبز رويش بود، چرا كه به وصالي زيبا و دلنشين مي‌انديشيد. «غلامرضا» غواص بود و در درياي عشق سرگردان. در «عمليات كربلاي 4» حضور يافت و با ديگر همرزمانش براي دفاع از كيان اسلامي خود را به امواج سهمناك اروند زد و از غرق شدن نهراسيد؛ او كه مادرش يازده سال چشم به راه ماند تا با قطعه‌اي از پيكر مطهرش تجديد ديدار كند.

پاسخ دهید

ادرس ایمیل شما کاربر گرامی منتشر نخواهد شد.قسمت های ضروری و مورد نیاز علامت گذاری شده اند *

متا سفانه قابل کپی نیست!