ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم است
حال كه دست به قلم گرفته و قصد دارم وصيت نامه بنويسم صرفاً به اين خاطر است كه بر هر فرد مسلمان واجب است.
درود به فرزند پاك رسول الله(ص) امام مهدي(عج) و نايب بر حقّش امام امت خميني كبير، آرام بخش قلب ما و مردم شريف و مبارز و شهيدپرور ايران، سپاس خداي را كه انساني پيامبر گونه چون امام خميني را بعد از گذشت هزاروچهارصد سال براي اين مردم رهبر قرار داد.
امّت شهيد پرور و مقاوم، آيا تاكنون فكر كردهايد كه اين همه شهيد و معلول چرا دادهايم؟ آري اينها عشقي داشتند كه ما از آن بي بهره بوديم، عشق به وصال حق جلّ شأنه كه آنان به حقيقت آفرينش انسان پي برده بودند و در راه رسيدن به معشوق سر و جان باختند، اما بگـويم از شخصي كـه قلبم براي او مي تپـد كـسي كه خـداي مـنّان به خاطر او اين همه نعمت بر ما ارزاني داشت، آن پيرمردي كه كوهها در مقابل اراده اش به لرزه در مي آيند و موج درياها در مقابل تواضعش ناتوانند.
اي امام عزيز، كاش هزاران جان داشتم و در راه تو فدا مي كردم و هيچ گاه تن به ذلّت نمي دادم. آري اگر وجود پاك و خدا دوست اين مرد روحاني نبود آيا به چنين سعادتي مي رسيديم و اسلام عزيز احيا ميشد؟ اي امّتِ امام؛ در همه حال گوش به فرمان امام عزيز باشيد؛ قـدر اين رهبر عاليقدر را بدانيد كه در غير اينصورت كفران نعمت كرده ايد و او به راستي براي اين ملت ستمديده و مستضعف نعمتي الهي است و براي جهان اسلام انساني است ارزشمند.
خداوند متعال، بندگان مؤمن خود را در هر لحظه تحت آزمايش قرار ميدهد.
و اي مادر بدان كه من دير زماني است كه انتظار چنين روزي را مي كشيدم و تو اجري بس عظيم نزد پروردگار داري و به راهي كه رفتم فكر كن، آنگاه خوشحال خواهي شد كه تو نيز به سهم خود فرزندي را به پيشگاه با عظمتش هديه كردي.
مادرم حلالم كن و نمي گويم كه برايم گريه نكنيد، گريه كنيد به خاطر اينكه چرا خداوند فرزندان بيشتري به شما نداد كه به راه او هديه كنيد.
اي بستگانم و اي امّت هميشه در صحنه، قبل از اينكه به حسابتان در قيامت رسيدگي كنند خودتان حسابرس كار خودتان باشيد و نسل هاي آينده با بهره گيري از لطف و عنايت خداوند بزرگ همانطور عمل كنند كه پدرانشان در پرتو مكتب انسان ساز اسلام عمل كردند.
اي برادران عزيز پاسدار، اي جان بركفان اسلام و اي كساني كه امام عزيزمان آرزو دارد كه يك پاسدار باشد سخني با شما دارم، شهادت زيباست! آنقدر زيباست كه من به خودم چنين جرأتي نمي دهم كه با قلم ناتوانم بتوانم در صدد وصف آن برآيم و همانا شهادت آرزوي انسان هايي مانند حضـرت علي(ع) و امام حسين(ع) و. . . بود و اين را نيز بدانيد كه ارزش هيچ قطره ي خوني در نزد خدا بالاتر از قطره ي خوني كه در راه خدا ريخته شود نيست.
والسلام عباس رشيدي
زندگی نامه :
چگونه باب سخن را بگشاييم و از مردي بنويسيم كه خود مفسّر شهادت است و در گلبرگهاي وصيتنامهاش براي ما مينويسد: «شهادت زيباست آنقدر كه من به خود چنين جرأتي نميدهم كه با قلم ناتوانم در صدد وصف آن برآيم.»
«عباس» در خانواده اي كه اعتقاد به مكتب حيات بخش اسلام و عشق به ائمه در آن موج مي زد و در كربلاي معلّي چشم به جهان گشود. از همان كودكي چهره اي آرام و متين داشت و نگاهش پر از صفا و صداقت بود. «عباس» يكبار در كودكي به سختي بيمار گشت و مادر براي اينكه شفاي او را از دلاورمرد عاشورا بگيرد او را به حرم ابوالفضل العباس(ع) بُرد تا عاشق راهش را شفا دهد.
چهار سال بيشتر نداشت كه صدام حسين در عراق به قدرت رسيد و همهي ايرانيان از جمله عباس و خانوادهي وي را مجبور بر ترك عراق كرد و آنها به سرزميني وارد شدند كه وادي طور بود و ايمن. چرا كه در اين ديار، در سالياني نه چندان دور مردماني از تبار عاشورا ظهور كردند كه مرگ را به سُخره گرفتند و رهايي و عزت را در شهادت يافتند.
او در اوايل انقلاب با ديگر نوجوانان شهر همدوش و همصدا عليه رژيم شاه به راهپيمايي ميپرداخت و شور حسيني خود را با فرياد «مرگ بر شاه» و «درود بر خميني» هرچه رساتر اعلام ميكرد.
هفده بهار از عمرش ميگذشت كه با ديگر بسيجيان شهر، لباس رزم پوشيد و عاشق و دلباخته، راهي سرزمين نور گرديد، پس از آن، خدمت مقدّس سربازي خود را در جبهههاي عزت و شرف شروع كرد. در آخرين وداع، دستانش چون نيلوفري عاشق برگردن پدر حلقه زد و بوسه اي بر پيشاني او نهاد تا سپاسگزار تمام زحماتش باشد و به مادر كه نگاهش را از او برنميگرفت نگريست و او را به خدا سپرد و راهي سرزمين خونين «شلمچه» شد و در «عمليات كربلاي 5» تمام هستي خود را نثار وصال يار كرد.
مادرش ميگويد: «شب قبل از شهادت، در خواب ديدم وارد حرم امام حسين(ع) شدم. مرتب اشك ميريختم و ميگفتم: يا حسين(ع)! عباس مرا قبول كن تا اينكه ضريح امام باز شد و من خود را روي قبر امام حسين(ع) انداختم و گريه ميكردم، چنان بوي مشك و عنبر همه جا را فرا گرفته بود كه از بوي خوش آن، از خواب بيدار شدم. وقتي عباسم را آوردند همان بو را احساس كردم.»