«يا اَيُّها اْلَذّينَ آمَنوُا هَلْ اَدُلُكُمْ عَلَي تِجارَهٍ تُنْجيكُمْ مِنْ عَذابٍ اَليمِ تُؤمِنُونَ بِاْللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ تُجاهِدوُنَ ِفي سَبِيلِ اْللَّهِ بِاَموالِكُمْ وَ اَنْفُسِكُمْ ذالِكُمْ خَيرٌ لَكُمْ اِن كُنتُم تَعلَموُن.» (سوره ي صف، آيه ي ۱۰و۱۱)
اي اهل ايمان، آيا شما را از تجارتي سودمند كه شما را از عذاب دردناك آخرت نجات بخشد دلالت كنم؟ آن تجارت اين است كه به خداوند و رسول او ايمان آريـد و به جان و مال در راه خدا جـهاد كنيد اين كار از هر تجارتي اگر دانا باشيد بهتر است
با درود و سلام فراوان به پيشگاه مقدّس ولي عصر امام زمان(عج) و نايب بر حقّش امام خميني و شهيدان گلگون كفن انقلاب اسلامي كه عاشقانه، عزيزترين و با ارزش ترين دارايي خود را بر كف اخلاص گذارده و براي معامله با خداي خود عاشقانه به تجارتي بـزرگ دسـت زدند. به اميد پيـروزي هرچـه زودتر اسـلام بر كـفر جهاني و رهايي كـامل مستضعفان از زير بار ظلم و ستم و با آرزوي اينكه تداوم انقلاب خونبارمان به ظهور امام زمان(عج) منتهي شود وصيت نامه ي خود را شروع مي كنم؛
زندگی نامه :
چگونه ميتوان پرواز عاشقان را به تصوير كشيد؛ آن زمان كه پرهايشان يكي يكي برزمين ريخت و با بالهاي خونين، تا خانهي سبز خدا پركشيدند؟
«اسداللّه» تاجريست كه براي تجارتي بس سودمند وارد ميدان عمل شد، معاملهي او چيزي غير از عشق، خون و گلوله نبود؛ همان شيرمردي كه اشك فرزندانِ پدر از دست داده و لباس ماتم مادران داغديده، او را راهي كارزار كرد. عشق به مولا، باعث شد كه براي هميشه پشت به اين دنياي نگونبخت كند. دنيا با تمام وسعت خود، برايش قفسي بيش نبود. روستا او را خوب ميشناسد، آنگاه كه در نوجواني در كارهاي بنّايي و حفّاري پدرش را ياري ميداد و هرگز او را تنها نگذاشت. از همان اوايل، قدمهاي خود را براي جهاداكبر استوار ساخت تا در فردا بتواند با گامهاي خود آيندهي ايران را رقم زند. كسي كه هنوز، در كوچهها طنين «مرگ بر شاه» او پيچيده است.
همسايهها از ياد نخواهند برد جوانمردياش را، آن زمان كه حوادث روزگار آرامش را از آنها ربود و سيل به خانههايشان هجوم آورد، اما او آنها را به حـال خويش رهـا نكرد. تـا صبح نيـاسود و بـه ديگر فريضهي ديني خود عمل نمود. زيبا رابطهاي داشت با معشوق خويش؛ هماني كه در زمان تولد دخترش به دو ركعت نماز عشق قناعت كرد. «اسداللّه» شير ميدانهاي جنگ بود و علمدار عرصهي عشق. گلولههاي سربي برايش معنا نداشت و كاتيوشا، خمپاره و تانكها در برابر آن همه شيردلي او، روباه پير مكاري بيش نبودند. هنوز دخترش آرزو دارد كه آن لباس قشنگي كه از اهواز برايش خريده بود به خانه بياورد. او هنوز به انتظار نشسته است ولي افسوس كه همسنگران1، اين امانت را به خانه آوردند.
او همان دلاورمردي است كه در يكي از برهههاي حساس جنگ، به ياري فرماندهي خود ـ سردار شهيد حاج محمّد صالح ـ شتافت و با قبول فرماندهي گروهان، يكي از بنيانگذاران گردان هميشه فاتح «حنين» شد. به راستي «اسداللّه» چه خوب هدايت كرد ياران حسين(ع) را تا كربلاي شلمچه، آن وقت كه در «عمليات كربلاي 5» گروهان تحت امر خود را در كنار نهر جاسم به تيپ امام رضا(ع) ملحق كرد و آنگاه كه به افتخار اين پيروزي، دست برادران خود را به گرمي ميفشرد. در ميعادگاه خستهدلان، تركش خمپاره بر پيكر عاشقش اصابت كرد و آرام، سنگر را تكيه گاه خود قرار داد و آرامش يافت.