زندگی نامه :
ياد سبكباران عاشق بخير، كه رفيق بهار شدند و با نسيم تا سرسبزترين دشت آرزوها رفتند.
در روستايي سرسبز و باصفا، «ابراهيم» به دور از غوغاي شهر تولد يافت. روز و شب سپري شد و او بزرگ و بزرگتر. چون هفت ساله گشت، به مدرسه رفت و آموخت الفباي زندگي را. «ابراهيم» پسري مؤدب بود و سربهزير. اخلاقي نيكو داشت و براي بزرگترها احترام زيادي قايل بود و بخصوص براي اقوام و پدر و مادر. نماز را با جماعت بجا ميآورد و قرآن بسيار تلاوت مينمود. به واجبات توجه زيادي داشت و به مستحبات نيز همچنين. در تابستان وقتي كه مدارس تعطيل ميشد، خود را به كار مشغول ميكرد تا بيكار نماند. خندهاي كه هميشه برلب داشت، زيبايياش را دوچندان كرده بود؛ او كه يادش هنوز گرمي بخشِ محفل دل دوستان است. از بداخلاقي بيزار بود. به مسايل ديني و ارزشهاي اسلام پايبند بود. در مجالس دعا شركت ميكرد و خود نيز دعاي كميل و زيارت عاشورا ميخواند. از غيبت كردن و دروغ گفتن، روي گَردان بود و از اين كار نفرت داشت. مهربان بود و متين و
wهميشه با نرمي به ديگران نصيحت ميكرد به خواهرانش سفارش ميكرد هميشه چادر بپوشند و حجاب را رعايت كنند.
«ابراهيم» در سال چهارم دبيرستان بود كه عشق به جبهه، او را به سمت بسيج كشاند و به سوي مرزهاي ايران. جبهه، چنان شوقي در دلش ايجاد كرد كه به علت تجديدي، موفق به اخذ ديپلم نشد.
براي بار دوم كه راهي ميشد پاسدار وظيفه بود و اين بار كتابهايش را نيز، با خود بُرد تا هرگاه فرصتي يافت، بخواند. بالاخره او كه از استعداد و پشتكار فراواني برخوردار بود موفق به اخذ مدرك ديپلم شد. هميشه ميگفت: «من سرباز امامم و آخرين قطرهي خونم را فداي امام ميكنم.»
آخرين باري كه به ديدار خانواده آمد، هيچ طاقت ماندن نداشت و سه روز تا پايان مرخصياش باقي مانده بود كه دوباره عزم جبهه كرد. روزي كه ميرفت، دل آسمان ابري بود و باراني. اما «ابراهيم» باوفا بود مثل هميشه. به خانهي اقوام رفت و با آنها خداحافظي كرد. سپس به نزد مادرش آمد كه مثل آسمان، باران اشك بر گونه داشت. با او وداع كرد. قرآن را بوسيد و رفت تا كربلاي ايران. در آنجا دلاورانه جنگيد و حماسهها آفريد؛ تا سرانجام در «عمليات كربلاي 5» لحظهي وعده داده شده فرا رسيد و عاشقانه در برابر چشمان يار زانو زد.