زندگی نامه :
يادت هست؟ روزي كه كبوتران، بال هجرت گشودند و كوچههاي گلي روستا را طي كردند و او عاشقانه از پي آنها راهي شد.
«ابراهيم» در يكي از روستاهاي سرسبز استهبان ديده به دنيا گشود و زندگي را آغاز نمود. در چند صباح زندگي، ساده زيست و به تجمّلات دنيا توجهي نكرد. هفت سال در كانون گرم خانه روزگار گذراند و پس از آن، راهي خانهي علم شد. كتابهايش را در بغل گرفت و پا به مدرسه نهاد. با شور و شوق كودكانه كتابش را گشود و اولين كلمهي آن، ـ آب ـ را زمزمه كرد و هرگز از ياد نبرد كه آب، درمان آتش است.
به درس علاقه داشت ولي به علت نبود امكانات در محل زندگياش از ادامه تحصيل باز ماند. احترام زيادي براي بزرگترها قايل بود. هرگز از ياد فقرا غافل نماند. چشمانش غرق در نجابت بود و بر لب، مهر سكوت داشت. كمتر حرف ميزد و هميشه ميگفت: «حرفي كه ثمرهاي ندارد، چرا بايد زد؟!» در سن نوجواني كمر همّت و تلاش بست و پدر را در گذران زندگي و امر كشاورزي ياري داد. كار كرد و نان از بازوي خويش خورد و به رزق و روزي حلال بسيار پايبند بود. از همان سنين كودكي به واجبات عمل مينمود و در اول وقت نمازميخواند و روزه ميگرفت. توجه زيادي به كتابهاي امام خميني(ره) داشت بخصوص به كتابهاي ايشان در زمينه نماز. چون مادرش سواد نداشت، برايش ميخواند تا او نيز بهرهمند گردد.
با شروع جنگ تحميلي، «ابراهيم» از طريق بسيج براي دفاع از ميهن اسلامي و حفظ دستاوردهاي انقلاب، راهي جبهه شد. روزهاي زيادي را در جبهه، كنار كبوتراني كه همه در تب و تاب پرواز بودند گذراند. چندين بار به جبهه اعزام شد تا اينكه براي آخرين وداع، نزد پدر و مادرش آمد و براي هميشه خداحافظي كرد. قرآني را كه در دستان پر دعاي مادر بود، بوسيد و رفت …
وي اينگونه مشتاق و سلحشور، قدم به خاك شلمچه نهاد و خود را به «عمليات كربلاي 5» رسانيد. در برابر دشمن به دفاع برخاست و او را از خاك ميهن بيرون راند و به خاك مذّلت نشاند و چون پيكرش هدف تير خصم واقع شد، لحظههاي طولانيِ انتظار سرآمد و قلبش كه سالها در عطش فراق ميسوخت، آب حيات يافت و آرامش.